آپلود عکس


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
تعداد بازديد :


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
تعداد بازديد :
تاريخ : چهار شنبه 1 بهمن 1393برچسب:زندگینامه,امام ,حضرت ,حسن,مجتبی,

****************************

**********************************************************

******************************

 

 

زندگینامه حضرت امام حسن مجتبی ( ع )

******************************

************************************************************

******************************

ولادت تا وفات پیامبر 

شدت علاقه رسول خدا(ص) به حسن و برادرش حسین(ع(

چنانکه گفته شد، طبق روایات مشهور، امام حسن(ع)در نیمه رمضان سال سوم هجرت به دنیا آمد و تا روزى که رسول خدا(ص)از دنیا رفت(بیست و هشتم صفر سال یازدهم) هفت‏سال و شش ماه از عمر شریف خود را در کنار جدش رسول خدا(ص)و دامان پر مهر آن بزرگوار گذراند.

و چنانکه از روایات استفاده مى‏شود، شاید بهترین دوران زندگى آن امام مظلوم همان چند سال بوده که از هر جهت مورد محبت افراد خانواده و بخصوص جد بزرگوار خود قرار داشته است.

و حتى از برخى روایات استفاده مى‏شود که محبت و علاقه رسول خدا نسبت‏به این کودک و برادرش حسین(ع)از حد عادى گذشته و بیش از حد معمول بود.

ترمذى و نسائى در کتابهاى صحیح خود روایت کرده‏اند که روزى رسول خدا(ص)در منبر سخنرانى مى‏فرمود که حسن و حسین(ع)در حالى که هر دو پیراهن سرخ بر تن داشتند آمدند و هم چنان افتان و خیزان به جلو مى‏آمدند، رسول خدا(ص)که چنان دید سخن خود را قطع کرده، از منبر به زیر آمد و آن دو را بغل کرده و پیش روى خود نهاد و فرمود:

« صدق الله اذ یقول: « انما اموالکم و اولادکم فتنة ‏»لقد نظرت الى هذین‏الصبیین و هما یمشیان و یعثران فلم اصبر حتى قطعت‏حدیثى و رفعتهما »

( خدا راست گفته که مى‏فرماید: «جز این نیست که دارایى‏ها و فرزندان شما فتنه هستند.»من به این دو پسرک نگاه کردم و دیدم که راه مى‏روند و مى‏افتند، خوددارى نتوانستم تا اینکه سخنم را قطع کرده و آن دو را برداشتم.)

و در خصوص امام حسن(ع)

روى البراء بن عازب قال‏« رایت النبى-صلى الله علیه و آله-و الحسن على عاتقه یقول: اللهم انى احبه فاحبه »

( براء بن عازب روایت کرده گوید: « پیغمبر(ص)را دیدم که حسن را بر شانه خود داشت و مى‏فرمود: خدایا من او را دوست دارم تو هم او را دوست‏بدار.»)

زهیر بن اقمر گوید: پس از داستان شهادت امیر المؤمنین(ع)هنگامى که فرزندش حسن بن على(ع)سخنرانى مى‏کرد، مردى گندم گون و بلند قامت از قبیله ازد برخاست و گفت:

« لقد رایت رسول الله واضعه فى حبوته یقول: من احبنى فلیحبه فلیبلغ الشاهد الغائب و لولا عزمة من رسول الله(ص)ما حدثتکم »

( براستى که رسول خدا(ص)را دیدم حسن را بر گردن خود سوار کرده بود و مى‏فرمود: هر کس مرا دوست دارد، باید او را دوست‏بدارد، هر که حاضر است این گفتار را به آنکه غایب است‏برساند، و اگر این دستورصریح رسول خدا نبود، من براى شما آن را نمى‏گفتم.)

و از عایشه روایت‏شده که گوید:

« ان النبى-صلى الله علیه و آله-کان یاخذ حسنا فیضمه الیه ثم یقول: اللهم ان هذا ابنى و انا احبه فاحبه، و احب من یحبه »

( براستى که رسم پیغمبر(ص)چنان بود که حسن را مى‏گرفت و به خود مى‏چسباند، سپس مى‏گفت: خدایا این پسر من است و من او را دوست مى‏دارم، پس او را دوست‏بدار و هر کس او را دوست مى‏دارد دوست‏بدار.)

و از کشف الغمة مرحوم اربلى و بیش از بیست کتاب از کتابهاى اهل سنت نقل شده که ابو هریره گفته است: من هیچ گاه حسن را ندیدم، جز آنکه اشکانم جارى شده، و جهت آن این است که روزى او را دیدم که آمد و مى‏دوید تا اینکه در دامان رسول خدا(ص)نشست.

وى دنباله حدیث را ادامه داده چنین گفت:

« و رسول الله یفتح فمه ثم یدخل فمه و یقول: اللهم انى احبه، و احب من یحبه-یقولها ثلاث مرات »

( در آن حال رسول خدا(ص)دهان خود را باز کرده و در دهان حسن برد و مى‏گفت: خدایا من او را دوست دارم و هر که او را دوست مى‏دارد نیز دوست مى‏دارم-سه بار این سخن را گفت.)

دو گل خوشبو و« ریحانه ‏»رسول خدا

و این محبت تا بدان جا رسیده بود که آن دو کودک را ریحانه ( و گل خوشبوى خود ) مى‏خواند، و به این مضمون نیز روایت زیادى در کتابهاى شیعه و اهل سنت آمده، مانند این حدیث که از ابو ایوب انصارى و یا سعد بن ابى وقاص[این تردید در خود حدیث است] نقل شده که گفته است:

« دخلت على رسول الله-صلى الله علیه و آله-و الحسن و الحسین رضى الله عنهما یلعبان بین یدیه و فى حجره، فقلت: یا رسول الله اتحبهما؟قال: و کیف لا احبهما و هما ریحانتاى من الدنیا، اشمهما »

( من به نزد رسول خدا(ص)رفتم و حسن و حسین رضى الله عنهما در کنار او و پیش روى آن حضرت بازى مى‏کردند.من عرض کردم: اى رسول خدا آیا ایشان را دوست دارى؟فرمود: چگونه دوست ندارم ایشان را که آن دو، گلهاى خوشبوى من از دنیا هستند، و من آن دو را مى‏بویم.)

و در حدیث دیگرى که از ابو بکر نقل شده این گونه است که گوید:

« رایت الحسن و الحسین یثبان على ظهر رسول الله و هو یصلى فیمسکهما بیده حتى یرفع صلبه و یقومان على الارض، فلما انصرف اجلسهما فى حجره و مسح رؤسهما ثم قال: ان ابنى هذین ریحانتاى من الدنیا »

( حسن و حسین را دیدم در حالى که رسول خدا(ص)نماز مى‏خواند بر پشت آن حضرت مى‏پریدند و رسول خدا(ص)نماز مى‏خواند، رسول خدا(ص)آن دو را با دست‏خود نگه مى‏داشت تا برخیزد و پشت آن حضرت راست‏شده و آن دو کودک براحتى روى زمین بایستند، و چون نمازش به پایان رسید، آن دو را در دامان خود نشانید و دست‏بر سرشان‏کشید، سپس فرمود: این دو پسر من دو گل خوشبوى من از دنیا هستند.)

و در حدیث دیگرى است که رسول خدا(ص)فرمود:

« الولد ریحانة، و ریحانتى الحسن و الحسین »

( فرزند گل خوشبوست، و گل خوشبوى من حسن و حسین هستند.)

و از ذخایر العقباى محب الدین طبرى از سعید بن راشد روایت‏شده که گوید:

«جاء الحسن و الحسین یسعیان الى رسول الله-صلى الله علیه و آله-فاخذ احد هما فضمه الى ابطه، و اخذ الآخر فضمه الى ابطه الاخرى و قال: هذان ریحانتاى من الدنیا»

(حسن و حسین آمدند و به طرف رسول خدا(ص)مى‏دویدند، حضرت یکى از آن دو را گرفت و در بغل خود چسبانید، و آن دیگرى را گرفت و در بغل دیگر خود چسبانید و فرمود: این دو، گلهاى خوشبوى من از دنیا هستند.)

و از کتاب مقتل خوارزمى از جابر بن عبد الله انصارى روایت‏شده که گوید: از رسول خدا(ص)شنیدم که سه روز پیش از رحلت‏خود به على(ع)مى‏فرمود:

«سلام الله علیک ابا الریحانتین، اوصیک بریحانتى من الدنیا، فعن قلیل ینهد رکناک و الله خلیفتى علیک، فلما قبض رسول الله-صلى الله علیه و آله-قال على علیه السلام: هذا احد رکنى الذى قال رسول الله، فلما ماتت فاطمة علیها السلام قال على علیه السلام: هذا الثانى الذى قال لى رسول الله-صلى الله علیه و آله‏» ( درود بر تو اى پدر دو گل خوشبو، تو را به آن دو گل خوشبوى من از دنیاسفارش مى‏کنم که بزودى دور کن و اساس و پایه زندگیت‏شکسته خواهد شد، و خداوند پس از من نگهبان تو، و چون رسول خدا(ص)از دنیا رفت، على(ع)فرمود: این بود یکى از آن دو رکن و پایه‏اى که رسول خدا(ص)به من فرمود، و چون فاطمه(ع)از دنیا رفت على(ع)فرمود: و این هم دومى بود که رسول خدا(ص)فرموده بود.)

روایات در خصوص امام حسن(ع)

ذهبى در کتاب تذکرة الحفاظ از ابى بکرة روایت کرده که گوید: رسول خدا(ص)چنان بود که هر گاه نماز مى‏گذارد، حسن مى‏آمد و بر پشت‏یا گردن آن حضرت بالا مى‏رفت و رسول خدا(ص)او را با آرامى بلند مى‏کرد که نیفتد، و این کار بارها اتفاق افتاد، و چون نماز آن حضرت تمام مى‏شد عرض مى‏کردند: اى رسول خدا(ص)ما ندیدیم این کارى را که با حسن کردى با هیچ کس دیگرى بکنى!فرمود:

«انه ریحانتى من الدنیا و ان ابنى هذا سید»

( آرى براستى که او گل خوشبوى من است در دنیا، و براستى که این پسر من سید و آقاست.)

 

حدیث اول

حاکم در مستدرک، و احمد بن حنبل در مسند، به سند خود از مردى به نام شداد بن هاد، روایت کرده‏اند که گوید:

«خرج علینا رسول الله(ص)فى احدى صلاتى العشى: الظهر او العصر و هو حامل احد ابنیه الحسن او الحسین فتقدم رسول الله(ص)فوضعه عند قدمه الیمنى فسجد رسول الله(ص) سجدة اطالها قال ابى: فرفعت راسى من بین الناس فاذا رسول الله(ص)ساجد و اذا الغلام راکب على ظهره فعدت فسجدت فلما انصرف رسول الله(ص)قال الناس: یا رسول الله لقد سجدت فى صلاتک هذه سجدة ما کنت تسجدها، افشى‏ء امرت به او کان یوحى الیک؟قال: کل ذلک لم یکن و لکن ابنى ارتحلنى فکرهت ان اعجله حتى یقضى حاجته»

(رسول خدا(ص)در هنگام یکى از دو نماز ظهر یا عصر به نزد ما آمد و یکى از دو فرزندش حسن و حسین(ع)را به همراه خود داشت، پس آن حضرت در جلوى صفوف ایستاد و آن دو کودک را نزد پاى راست‏خود گذارد، سپس به سجده رفت و سجده را طولانى کرد.

راوى گوید: پدرم گفت: من از میان مردم سرم را از سجده بلند کردم و دیدم که رسول خدا(ص)در سجده است و آن کودک بر پشت آن حضرت سوار شده، من به حال سجده برگشتم و چون نماز آن حضرت تمام شد مردم عرض کردند: اى رسول خدا(ص)در این نمازى که امروز خواندى سجده‏اى طولانى داشتى که در نمازهاى دیگر نداشتى، آیا دستورى به شما در این باره رسیده بود یا وحى بر شما نازل گردید؟فرمود: هیچ یک از اینها نبود، بلکه پسرم بر پشت من سوار شده بود و نخواستم او را ناراحت کنم تا هر کارى که مى‏خواهد انجام دهد. )

یک درس آموزنده

نگارنده گوید: این حدیث و نظایر آن که در باب محبت رسول خدا(ص)نسبت‏به حسنین(ع) پیش از این گذشت، و سوار کردن آنها بر دوش خود، و بردن آنها بر فراز منبر، و امثال آن، گذشته از اینکه حکایت از شدت علاقه و محبت رسول خدا(ص)نسبت‏به آن دو بزرگوار مى‏کند، یک درس آموزنده تربیتى هم براى مسلمانان درباره تربیت فرزند و احترام و تکریم نسبت‏به کودک و ایجاد شخصیت در وى از این طریق مى‏باشد، که این خود نیاز به بحثى جداگانه دارد که باید در کتابهاى آموزشى و تربیتى از آن بتفصیل بحث کرد، و از رسول خدا(ص) و فرزندان معصوم آن حضرت در این باره روایت دیگرى هم نقل شده که حتى نسبت‏به فرزندان دیگران نیز گاهى بدین گونه رفتار مى‏کردند، و بزرگان را از تحقیر و اهانت کودکان نهى فرموده و بازمى‏داشتند، که ما فقط براى تذکر این چند جمله را ذکر کرده و شما را به کتابهاى مفصل دیگرى که در این باره نوشته شده و جنبه‏هاى تربیتى کودک را از نظر اسلام مورد بحث قرار داده‏اند، راهنمایى مى‏کنیم.حدیث دوم محب الدین طبرى در کتاب ذخائر العقبى، و نیز على بن عیسى اربلى در کتاب کشف الغمة از جنابذى به سندشان از ابن عباس روایت کرده‏اند که گوید:

«بینا نحن ذات یوم مع النبى صلى الله علیه و آله اذ اقبلت فاطمة(ع)تبکى: فقال لها رسول الله صلى الله علیه و آله: فداک ابوک، ما یبکیک؟قالت: ان الحسن و الحسین خرجا، و لا ادرى این باتا؟فقال لها رسول الله صلى الله علیه و آله: لا تبکی فان خالقهما الطف بهما منى و منک، ثم رفع یدیه، فقال: اللهم احفظهما و سلمهما، فهبط جبرئیل، و قال: یا محمد لا تحزن، فانهما فى حظیرة بنى النجار نائمان، و قد وکل الله بهما ملکا یحفظهما، فقام النبى صلى الله علیه و آله و معه اصحابه حتى اتى الحظیرة فاذا الحسن و الحسین علیهما السلام معتنقان نائمان، و اذا الملک الموکل بهما قد جعل احد جناحیه تحتهما و الآخر فوقهما، یظلهما، فاکب النبى صلى الله علیه و آله علیهما یقبلهما، حتى انتبها من نومهما، ثم جعل الحسن على عاتقه الایمن، و الحسین على عاتقه الایسر، فتلقاه ابوبکر، و قال: یا رسول الله! ناولنى احد الصبیین احمله عنک!فقال صلى الله علیه و آله: نعم المطى مطیهما، و نعم الراکبان هما، و ابوهما خیر منهما.

حتى اتى المسجد فقام رسول الله-صلى الله علیه و آله-على قدمیه و هما على عاتقیه ثم قال:

معاشر المسلمین، الا ادلکم على خیر الناس جدا و جدة؟

قالوا: بلى یا رسول الله.

قال: الحسن و الحسین، جدهما رسول الله صلى الله علیه و آله خاتم المرسلین، و جدتهما خدیجة بنت‏خویلد، سیدة نساء اهل الجنة.

الا ادلکم على خیر الناس ابا و اما؟

قالوا: بلى یا رسول الله.

قال: الحسن و الحسین، ابوهما على بن ابیطالب، و امهما فاطمة بنت محمد.ثم قال صلى الله علیه و آله: الا ادلکم على خیر الناس عما و عمة؟

قالوا: بلى یا رسول الله.

قال: الحسن و الحسین عمهما جعفر بن ابى طالب، و عمتهما ام هانى بنت ابى طالب.

ثم قال: ایها الناس، الا ادلکم على خیر الناس خالا و خالة؟

قالوا: بلى یا رسول الله.

قال: الحسن و الحسین، خالهما القاسم بن رسول الله، و خالتهما زینب، بنت رسول الله.

ثم قال: اللهم انک تعلم ان الحسن و الحسین فى الجنة، و اباهما فى الجنة و امهما فى الجنة، و جدهما فى الجنة و جدتهما فى الجنة، و خالهما فى الجنة و خالتهما فى الجنة، و عمهما فى الجنة و عمتهما فى الجنة، و من احبهما فى الجنة و من ابغضهما فى النار»

(روزى ما در خدمت پیغمبر(ص)بودیم که ناگهان فاطمه(ع)در حالى که مى‏گریست آمد، رسول خدا(ص)به او فرمود: پدرت به فدایت!چرا مى‏گریى؟

عرض کرد: حسن و حسین بیرون رفته و نمى‏دانم کجا آرمیده‏اند!

رسول خدا(ص)بدو فرمود: گریه نکن که آفریدگارشان نسبت‏به آن دو از من و تو مهربانتر است، آنگاه دستهاى خود را بلند کرده و گفت: بار خدایا آن دو را نگهدارى کن و سالم بدار.

در این وقت جبرئیل نازل شد و گفت: اى محمد محزون مباش که آن دو در باغ بنى النجار خوابیده‏اند و خداوند فرشته‏اى را بر ایشان موکل ساخته تا ایشان را نگهبانى کند.

آنگاه رسول خدا(ص)در حالى که اصحاب و یاران همراه آن حضرت بودند برخاسته به باغ بنى النجار آمدند و حسن و حسین را در حالى‏که دست‏به گردن یکدیگر انداخته و در خواب بودند مشاهده کردند، و فرشته‏اى که موکل بر ایشان بود یک بال خود را زیر ایشان و بال دیگر را بر سر ایشان گشوده و آنها را سایه مى‏کرد.

در این وقت رسول خدا(ص)خود را روى آن دو انداخته آنها را مى‏بوسید تا وقتى که از خواب بیدار شدند، سپس حسن را بر دوش راست‏خود و حسین را بر دوش چپ خود سوار کرد.پس ابوبکر آن حضرت را دیدار کرده، عرض کرد: اى رسول خدا(ص)یکى از این دو کودک را به من بدهید تا در آوردن آن دو به شما کمک نمایم؟

رسول خدا(ص)فرمود: مرکب این دو مرکب خوبى است، و سواران هم سواران خوبى هستند، و پدرشان بهتر از آن دوست.

پس همچنان آمد تا به مسجد رسید، سپس همان گونه که آن دو کودک روى شانه‏هاى آن حضرت بودند، سر پا ایستاد و فرمود:

اى گروه مسلمانان!آیا شما را به کسى که جد و جده‏اش بهترین مردم هستند راهنمایى نکنم؟

عرض کردند: چرا اى رسول خدا(ص! )

فرمود: حسن و حسین هستند، که جدشان رسول خدا(ص)خاتم پیامبران مرسل، و جده‏شان خدیجه دختر خویلد سیده زنان بهشت است.

-آیا شما را راهنمایى نکنم به کسى که پدر و مادرش بهترین مردم‏اند؟

عرض کردند: چرا اى رسول خدا!

فرمود: حسن و حسین که پدرشان على بن ابیطالب و مادرشان فاطمه دختر محمد(ص) است.

سپس فرمود: آیا شما را راهنمایى نکنم به کسى که عمو و عمه‏شان بهترین مردم هستند؟

عرض کردند: چرا اى رسول خدا(ص! )

فرمود: حسن و حسین هستند که عموشان جعفر بن ابیطالب و عمه‏شان ام هانى دختر ابیطالب است.سپس فرمود: اى مردم آیا شما را راهنمایى نکنم به کسى که دایى و خاله‏شان بهترین هستند؟

عرض کردند: چرا اى رسول خدا(ص)!

فرمود: حسن و حسین، که داییشان قاسم فرزند رسول خدا(ص)و خاله‏شان زینب دختر رسول خدایند.

سپس فرمود: بار خدایا تو مى‏دانى که حسن و حسین در بهشت هستند، و پدرشان در بهشت و مادرشان در بهشت و جدشان در بهشت و جده‏شان در بهشت و داییشان در بهشت و خاله‏شان در بهشت، و عمویشان در بهشت و عمه‏شان در بهشت هستند.و هر کس ایشان را دوست دارد در بهشت است و هر کس دشمنشان دارد در جهنم است.

و از جمله خاطرات آن حضرت با جدش رسول خدا(ص)در کودکى حدیثى است که علامه مجلسى(ره)از کتاب بشارة المصطفى نقل کرده که به سندش از یعلى بن مرة روایت کرده، گوید:

رسول خدا(ص)را به غذایى دعوت کرده بودند و ما در خدمت آن بزرگوار براى صرف غذا مى‏رفتیم که ناگاه حسن را دیدیم که در کوچه بازى مى‏کرد، رسول خدا(ص)که او را دید در جلوى مردم دوید و دست‏خود را گشود تا آن کودک را بگیرد و کودک نیز از این طرف و آن طرف مى‏گریخت، و رسول خدا(ص)را مى‏خنداند تا اینکه کودک را گرفت و یک دست‏خود را بر چانه حسن گذارد و دست دیگر را بر بالاى سر او نهاد آنگاه صورتش را نزدیک صورت کودک برده و او را بوسید، آنگاه فرمود:

«حسن منى و انا منه احب الله من احبه...»

(حسن از من است و من از اویم، خدا دوست دارد هر کس که او را دوست دارد...) و از کتاب لفتوانى-از علماى اهل سنت-روایت کرده که روزى رسول خدا(ص)فرزندش حسن را طلبید و آن کودک در حالى که گردن‏بندى از گل میخک در گردنش بود به نزد آن حضرت آمد، و راوى حدیث گوید: من گمان کردم مادرش او را نگهداشته بود تا آن گردن‏بند را به گردنش بیندازد.

پس رسول خدا(ص)آغوش خود را براى گرفتن آن کودک باز کرد و کودک نیز آغوش خود را باز کرد و چون رسول خدا(ص)او را در بر گرفت‏سه بار فرمود:

«اللهم انى احبه فاحبه و احب من احبه-ثلاث مرات‏»

(خدایا من او را دوست دارم پس تو هم او را دوست‏بدار و دوست دار هر کس که او را دوست دارد.)

و نیز راویان اهل سنت از امام باقر(ع)روایت کرده‏اند که هنگامى حسن(ع)تشنه شد و تشنگى او سخت گردید و رسول خدا(ص)آبى طلبید ولى فراهم نشد...

«فاعطاه لسانه فمصه حتى روى‏»

پس رسول خدا(ص)زبان خود را به حسن داد و او زبان آن حضرت را مکید تا سیراب شد.

رسول خدا حسن را مى‏بوسید و مى‏بویید

حاکم نیشابورى در مستدرک به سند خود از عروه نقل کرده که گوید: رسول خدا(ص)فرزندش حسن را بوسید و به سینه چسبانید و او را مى‏بویید و مردى از انصار مدینه نزد آن حضرت بود، آن مرد انصارى که این ماجرا را دید، گفت: من پسرى دارم که به حد بلوغ رسیده و تا کنون هیچ گاه او را نبوسیده‏ام!

«فقال رسول الله: ارایت ان کان الله نزع الرحمة من قلبک فما ذنبى؟»(رسول خدا(ص) فرمود: اگر خداوند رحم را از دل تو گرفته، گناه من چیست؟)

و در روایت دیگرى که بخارى از ابو هریره در کتاب الادب المفرد روایت کرده، این گونه است:

« قبل رسول الله حسن بن على و عنده الاقرع بن حابس التمیمى جالس فقال الاقرع: ان لى عشرة من الولد ما قبلت منهم احدا؟فنظر الیه رسول الله(ص)ثم قال: من لا یرحم لا یرحم‏ »

(رسول خدا(ص)در حالى که اقرع بن جالس تمیمى-یکى از سران قریش-نزد او نشسته بود(فرزندش)حسن بن على را بوسید، اقرع که آن منظره را دید گفت: من ده فرزند دارم و تاکنون یکى از آنها را نبوسیده‏ام!رسول خدا(ص)که این سخن را شنید رو بدو کرده فرمود: هر کس رحم نکند مورد ترحم(خدا)واقع نشود!)

و در مناقب ابن شهر آشوب است که در روایت‏حفص فراء این گونه است که:

«فغضب رسول الله حتى التمع لونه و قال للرجل: ان کان قد نزع الرحمة من قلبک فما اصنع بک؟من لم یرحم صغیرنا و یعزز کبیرنا فلیس منا»

(در این وقت رسول خدا(ص)غضب کرد، به گونه‏اى که رنگ مبارکش دگرگون شد و به آن مرد فرمود: اگر مهر و محبت از دل تو گرفته شده من باتو چه کنم؟کسى که به کوچک ما رحم نکند و بزرگ ما را محترم نشمارد از ما نیست.)

روایتى که درباره حسنین(ع)آمده است

ترمذى در صحیح خود از انس بن مالک روایت کرده که گوید:

«سئل رسول الله-صلى الله علیه و آله-اى اهل بیتک احب الیک؟قال: الحسن و الحسین و کان یقول لفاطمة: ادعى ابنى، فیشمهما و یضمهما الیه‏»

(از رسول خدا(ص)پرسیدند: کدام یک از خاندانتان نزد شما محبوبتر هستند؟فرمود حسن و حسین، و رسم آن حضرت این بود که به فاطمه مى‏فرمود: دو پسرم را نزد من بخوان، پس آن دو را مى‏بویید و به خود مى‏چسبانید.)

چه خوب سوارانى و چه خوب مرکبى؟

زرندى در کتاب نظم درر السمطین از امیر المؤمنین على بن ابیطالب(ع)روایت کرده که روزى رسول خدا(ص)از خانه بیرون آمد و حسن بر شانه راست آن حضرت و حسین بر شانه چپ آن حضرت سوار بودند، عمر که چنان دید عرض کرد:

«نعم المطیة لهما انت‏یا رسول الله؟قال رسول الله: و نعم الراکبان هما»

(چه خوب مرکبى هستى شما براى این دو، اى رسول خدا(ص)؟رسول خدا(ص)نیز فرمود: و چه خوب سوارانى هستند آن دو!)

نگارنده گوید: به این مضمون و با مختصر اختلافى روایت‏بسیارى در کتابهاى شیعه و اهل سنت آمده و سید حمیرى نیز این مضمون را به نظم‏در آورده و گفته است:

اتى حسنا و الحسین الرسول

و قد برزا ضحوة یلعبان

فضمهما و تغذاهما

و کانا لدیه بذاک المکان

و مرا و تحتهما منکباه

فنعم المطیة و الراکبان

و درباره خصوص امام حسن(ع)نیز آمده است

حاکم در مستدرک به سند خود از ابن عباس روایت کرده که گوید: رسول خدا(ص)به نزد ما آمد در حالى که حسن بن على را بر گردن خود سوار کرده بود، در این وقت مردى آن منظره را دید و به حسن بن على گفت:

«نعم المرکب رکبت‏یا غلام؟قال: فقال رسول الله(ص): و نعم الراکب هو»!

(اى پسرک!خوب مرکبى سوار شده‏اى؟رسول خدا(ص)نیز فرمود: و او نیز سوار خوبى است!)

و به دنبال آن گفته: این حدیثى است که سندهاى آن صحیح و درست است

ارثى را که رسول خدا(ص)به حسنین(ع)عطا فرمود

هیتمى در مجمع الزوائد از ابى رافع روایت کرده که گوید: فاطمه(س)حسن و حسین را در هنگام بیمارى رسول خدا(ص)-همان بیمارى که منجر به رحلت آن بزرگوار گردید-نزد آن حضرت آورد و عرض کرد:

«هذان ابناک فورثهما شیئا.»

(این دو پسران تو هستند به آن دو چیزى به ارث عطا فرما!)رسول خدا(ص)فرمود:

« اما الحسن فله ثباتى و سوددى، و اما الحسین فان له حزامتى وجودى »

(اما به حسن ثبات و سیادت خود را بخشیدم، و اما به حسین دوراندیشى و انضباط و جود و بخشش را دادم.)

و در ربیع الابرار زمخشرى این گونه است که رسول خدا(ص)حسن را در بر گرفت و او را بوسیده روى زانوى راست‏خود نشانید و فرمود:

«اما ابنى هذا فنحلته خلقى و هیبتى‏»(اما این پسرم را خوى خود و هیبتم را به او بخشیدم.)

و آنگاه حسین را در بر گرفت و بوسید و روى زانوى چپ خود نشانید و فرمود:

« نحلته شجاعتى و جودى ‏»

(و به او نیز شجاعت وجود و سخاوت خود را بخشیدم)

و در کنز العمال این گونه است که فرمود:

«اما الحسن فله هیبتى و سؤددى و اما الحسین فله جراتى و جودى‏»

و در حدیث دیگرى فرمود:

« اما الحسن فقد نحلته حلمى و هیبتى، و اما الحسین فقد نحلته نجدتى و جودى »

و بالاخره رسول خدا(ص)آن دو فرزند محبوب خود را به خدا و مؤمنان صالح سپرد.

ابن حجر هیثمى در کتاب الصواعق المحرقة از ابى الدنیا روایت کرده که گوید: زید بن ارقم در مجلس عبید الله هنگامى که مشاهده کرد آن فاسق، قضیب (28) خود را بر لبهاى حسین(ع)مى‏زند رو بدو کرده گفت:

«ارفع قضیبک فو الله لطالما رایت رسول الله(ص)یقبل ما بین هاتین الشفتین، ثم جعل زید یبکى، فقال ابن زیاد: ابکى الله عینیک لولا انک شیخ قد خرفت لضربت عنقک‏»(قضیب خود را بردار، که به خدا سوگند چه بسیار زیاد دیدم که رسول خدا(ص)میان این دو لب را مى‏بوسید، زید این سخن را گفته و گریست.ابن زیاد گفت: خدا چشمت را بگریاند، اگر پیرمردى نبودى که عقلت تباه گشته، هم اکنون گردنت را مى‏زدم.)

زید بن ارقم این سخنان را گفته، سپس برخاست در حالى که مى‏گفت:

«ایها الناس انتم العبید بعد الیوم قتلتم ابن فاطمة، و امرتم ابن مرجانة و الله لیقتلن خیارکم و یستعبدن شرارکم، فبعدا لمن رضى بالذلة و العار»(اى مردم شما پس از امروز بردگانى خواهید بود.پسر فاطمه را کشتید و پسر مرجانه را فرمانروا کردید.به خدا سوگند که وى خوبانتان را مى‏کشد، بدانتان را تحت فرمان گیرد، پس دورى از رحمت‏حق بر کسى باد که تن به خوارى و ننگ دهد)

آنگاه به ابن زیاد رو کرده و گفت:

«لاحد ثنک بما هو اغیظ علیک من هذا، رایت رسول الله اقعد حسنا على فخذه الیمنى، و حسینا على الیسرى، ثم وضع یده على یا فوخهما ثم قال: اللهم انى استودعک ایاهما و صالح المؤمنین‏» (29) اکنون براى تو حدیثى گویم که خشم تو را بیش از این برانگیزاند.رسول خدا(ص)را دیدم که حسن را بر زانوى راست‏خود نشانیده بود و حسین را بر زانوى چپ نهاده بود، آنگاه دست‏خود را بر جلوى سر آنها نهاده بود و مى‏گفت: بار خدایا من این دو را به تو و مؤمنان شایسته مى‏سپارم.)

حدیث ثقلین

و بالاخره در پایان عمر پر برکت‏خود نیز سفارش آنها را به طور کلى و تحت عنوان‏«عترت‏»فرمود و بارها با بیانات گوناگون و در جاهاى مختلف و از آن جمله این گونه فرمود:

«ایها الناس انى اوشک ان ادعى فاجیب و انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى، کتاب الله حبل ممدود من السماء الى الارض، و عترتى اهل بیتى، و ان اللطیف الخبیر اخبرنى انهما لن یفترقا حتى یردا على الحوض فانظروا کیف تخلفونى فیهما»

 (اى مردم، من(به دیدار خدا)خوانده شده‏ام و آن را پذیرفته‏ام، و من دو چیز سنگین در میان شما مى‏گذارم: کتاب خدا و عترتم.کتاب خدا ریسمان کشیده‏اى است از آسمان به زمین، و عترت من خاندانم هستند، و براستى که خداى لطیف خبیر به من خبر داده که این دو از یکدیگر جدا نشوند تا در کنار حوض(کوثر)بر من وارد شوند، پس بنگرید تا چگونه سفارش مرا پس از من درباره آن دو به جاى آورید.)

و به این مضمون صدها روایت در کتابهاى شیعه و اهل سنت از رسول‏خدا(ص)به سندهاى مختلف روایت‏شده، و جمعى از دانشمندان کتابهاى جداگانه و مستقلى در این باره نوشته و تالیف کرده‏اند، که شاید ما نیز در جاى دیگر با شرح بیشترى برخى از آنها را مجددا نقل کرده و مورد بحث قرار دهیم-انشاء الله تعالى.

 

 

ذکاوت و استعداد فوق العاده امام(ع)

این حدیث جالب را نیز در مورد استعداد خارق العاده و ذکاوت این کودک بشنوید:

ابن شهر آشوب در کتاب مناقب آل ابیطالب از فضایل ابو السعادات روایت کرده که حسن بن على(ع)هفت‏ساله بود که در مجلس رسول خدا(ص)حضور مى‏یافت و آنچه به رسول خدا(ص)وحى مى‏شد مى‏شنید و آن را حفظ مى‏کرد و نزد مادرش فاطمة(س)مى‏آمد و آنچه را حفظ کرده بود براى مادر باز مى‏گفت.

و هنگامى که على(ع)به نزد فاطمة(س)مى‏آمد، آن علوم را از فاطمه مى‏شنید و چون از آن بانوى بزرگوار مى‏پرسید: از کجا این علوم را فرا گرفته‏اى؟پاسخ مى‏داد که از فرزندت حسن!

به دنبال این ماجرا روزى على(ع)در خانه پنهان شد، و حسن که قسمتى از وحى را شنیده بود به خانه آمد و همین که خواست آنچه را شنیده بود مانند روزهاى دیگر به مادر خود باز گوید، دچار لکنت زبان شد، و نتوانست آنچه را شنیده بود بیان کند.

فاطمه(س)در شگفت‏شد، و علت را از او پرسید؟و کودک در جواب گفت:

«لا تعجبین یا اماه فان کبیرا یسمعنى و استماعه قد اوقفنى‏»(اى مادر تعجب مکن که بزرگى(اکنون)به سخن من گوش مى‏دهد، و همان گوش دادن اوست که مرا از گفتار بازداشته!)

ابن شهر آشوب دنباله حدیث را این گونه نقل کرده که گوید:

«فخرج على فقبله ‏»

یعنى در این وقت على(ع)از مخفى‏گاه بیرون آمد و حسن را بوسید.

و در روایت دیگرى است که در پاسخ مادر این گونه گفت:

« یا اماه قل بیانى وکل لسانى، لعل سیدا یرعانى ‏»

(مادرجان!بیانم کوتاه شده، و زبانم از گفتار باز مانده، شاید بزرگى مرا تحت نظر گرفته!)

و به دنبال این حدیث‏شریف و جالب، این را هم بد نیست‏بدانید که قوه حافظه و حفظ حدیث در آن بزرگوار به حدى بوده که روایات بسیارى از آن بزرگوار-بدون واسطه-از رسول خدا(ص)نقل شده، و در کتابهاى حدیثى فریقین آمده است، مانند این حدیث که امام حسن(ع)مى‏فرماید:

«علمنى رسول الله(ص)کلمات اقولهن فى الوتر»

(رسول خدا(ص)کلماتى را به من یاد داد که در نماز وتر مى‏خوانم)

و آنگاه آن کلمات را این گونه بیان کرد:

«اللهم اهدنى فیمن هدیت، و عافنى فیمن عافیت، و تولنى فیمن تولیت، و بارک لى فیما اعطیت، و قنى شرما قضیت، فانک تقضى و لا یقضى علیک، و انه لا یذل من والیت، تبارکت ربنا و تعالیت‏»

(خدایا مرا در زمره آنها که هدایت مى‏کنى هدایتم کن، و در زمره آنها که عافیت مى‏دهى عافیت ده، و در زمره آنها که دوست مى‏دارى دوست‏بدار، و در آنچه به من عطا مى‏کنى مبارک گردان، و از شر آنچه را مقدر کرده‏اى مرا نگهدارى فرما، که تو حکم فرمایى و کسى را بر تو حکومتى‏نیست، و براستى که خوار نگردد کسى که تواش دوست دارى، چه با برکتى تو، اى پروردگار ما و چه برترى!)

و از جمله اینحدیث است که جزرى در اسد الغابة درباره همین دوران کودکى آن حضرت از ابى الحوراء، یکى از اصحاب آن بزرگوار، نقل کرده که به آن حضرت عرض کرد:

«ما تذکر من رسول الله؟»(از رسول خدا(ص)چه چیز به یاد دارى؟)

امام حسن(ع)فرمود:

«اخذت تمرة من تمر الصدقه، فترکتها فى فمى فنزعها بلعابها، فقیل: یا رسول الله ما کان علیک من هذه التمرة؟قال: انا آل محمد لا تحل لنا الصدقة!»

(خرمایى از خرماهاى صدقه برگرفتم و در دهانم گذاردم، و رسول خدا(ص)آن خرما را که مخلوط به لعاب دهانم بود برگرفت!کسى عرض کرد: اى رسول خدا(ص)از این یک دانه خرما چه باکى بر شما بود(و چه مى‏شد که آن را از دهان کودک بیرون نمى‏کشیدى؟)فرمود: صدقه بر ما خاندان محمد حلال نیست.)

و در حدیث دیگرى از آن حضرت این گونه نقل شده که راوى گوید:

« قال الحسن: فادخل اصبعه فمى و قال: «کخ کخ‏»و کانى انظر لعابى على اصبعه »

(حسن(ع)گوید: رسول خدا(ص)انگشتش را در دهانم فرو برد و فرمود: «کخ کخ‏»

و گویا من هم اکنون لعاب دهانم را بر انگشت آن حضرت مى‏نگرم.) نگارنده گوید: حدیث مزبور با همین مضمون با مختصر تغییرى در الفاظ از ابى هریره و دیگران نیز نقل شده که در پایان رسول خدا(ص)فرمود:

«انا آل محمد لا ناکل الصدقة»

(ما خاندان محمد صدقة نمى‏خوریم.)

کار این مرد عرب رسول خدا(ص)را به خنده انداخت

ابن شهر آشوب در کتاب مناقب از اسماعیل بن یزید به سندش از امام باقر(ع)روایت کرده که فرمود: مردى در زمان رسول خدا(ص)مرتکب گناهى شد، و براى جبران آن خود را مخفى کرد تا هنگامى که حسن و حسین(ع)را در کوچه خلوتى مشاهده کرد.

پس نزدیک رفته و آن دو را برگرفت و بر دوش خود سوار کرده به نزد رسول خدا(ص)آورده گفت:

«انى مستجیر بالله و بهما»

(من به خداوند تعالى و به این دو پناهنده شدم!)

رسول خدا(ص)آنقدر خندید که دست مبارکش را جلوى دهان گرفت.

سپس به آن مرد فرمود: «اذهب و انت طلیق‏»( برو که تو آزادى.)

و به حسن و حسین نیز فرمود: شما را درباره این مرد شفیع قرار دادم!و به دنبال این ماجرا این آیه نازل گردید:

«و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جاءوک فاستغفروا الله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحیما»

(و اگر ایشان هنگامى که بر خود ستم مى‏کنند نزد تو بیایند و از خداوندآمرزش خواسته و رسول خدا براى ایشان آمرزشخواهى کند حتما خداى را توبه پذیر و مهربان خواهند یافت )

 

 

******************************

************************************************************

******************************

حسن خلق

همان‏گونه که در روایت خواندید، منظور از مکارم اخلاق آن اعمالى است که از نظر اخلاقى فوق‏العادگى داشته باشد، چون برخى از کارها و اخلاقیات انسان است که به طور عادى براى عموم مردم عادى است مثل آنکه کسى به شما نیکى و احسان کند و شما نیز در برابر به او احسان و نیکى کنید، که این یک امر عادى و طبیعى است، و خلاف این کار غیر طبیعى است که قرآن کریم نیز آن را به عنوان یک اصل طبیعى عنوان کرده و مى‏فرماید:

« هل جزاء الاحسان الا الاحسان »

اما اگر کسى توانست تا این حد خود را کنترل کند و این اندازه بر نفس خود مسلط گردد که بدى و ظلم را با احسان و نیکى مقابله کند، این کار از نظر اخلاقى یک کار فوق العاده است که هر کس نمى‏تواند چنین کارى را انجام دهد...

و به قول شاعر مى‏گوید:

بدى را بدى سهل باشد جزا

اگر مردى «احسن الى من اساء» !

مرحوم شهید آیت الله استاد مطهرى کتابى دارد به نام فلسفه اخلاق که مانند کتابهاى دیگر آن استاد بزرگوار، از تحقیق و عمق بسیارى برخوردار و کتاب بسیار نفیسى است، ایشان در آن کتاب تحقیق جالبى در این باره دارد و پس از آنکه قسمتى از دعاى مکارم الاخلاق صحیفه سجادیه را در این باره نقل کرده که دعا کننده گوید:

«اللهم صل على محمد و آل محمد و سددنى ـ لان اعارض من غشنى بالنصح» .

(پروردگارا، درود فرست بر محمد و آل محمد و به من توفیق ده که معارضه‏کنم به نصیحت با آن کسانى که با من بظاهر دوستى مى‏کنند، ولى در واقع مى‏خواهند با من بدى و دغلى کنند( .

«و اجزى من هجرنى بالبر»

(خدایا، به من توفیق ده که جزا بدهم آن کسانى را که مرا رها کرده‏اند و سراغ من نمى‏آیند به احسان و نیکى‏ها(.

«و اثیب من حرمنى بالبذل»

(خدایا، به من توفیق ده که پاداش بدهم آن کسانى را که مرا محروم کرده‏اند به اینکه من به آنها بخشش کنم(

«و اکافئ من قطعنى بالصلة»

(خدایا، به من توفیق ده که مکافات کنم هر کس که با من قطع صله رحم یا قطع صله مودت مى‏کند مکافات من این باشد که من پیوند کنم(.

«و أخالف من اغتابنى الى حسن الذکر»

(خدایا، به من توفیق ده که مخالفت کنم با آن کسانى که از من غیبت مى‏کنند و پشت سر من از من بدگویى مى‏کنند و اینکه پشت سر آنها همیشه نیکى آنها را بگویم.(

«و ان اشکر الحسنة و اغضى عن السیئة»

(خدایا، به من توفیق ده که نیکى‏هاى مردم را سپاسگزار باشم و از بدى‏هاى مردم چشم بپوشم( .

سپس از خواجه عبد الله انصارى که مرد عارف و وارسته‏اى بوده، این جمله را نقل کرده که گفته است:

«بدى را بدى کردن سگسارى است، نیکى را نیکى کردن خرکارى است، بدى را نیکى کردن کار خواجه عبد الله انصارى است» . و سپس اشعارى از دیوان منسوب به امیر المؤمنین (ع) نقل کرده که مى‏فرماید:

و ذى سفه یواجهنى بجهل

و اکره ان اکون له مجیبا

یزید سفاهة و ازید حلما

کعود، زاده الاحراق طیبا

(شخص سفیهى از روى جهل با من مواجه مى‏شود، ولى من از پاسخ او کراهت دارم.او بر جهالت و سفاهت خود مى‏افزاید و من بر حلم خود، همانند آن عودى که سوزاندنش عطر آن را زیادتر مى‏کند(.

و در جاى دیگر فرمود:

و لقد امر على اللئیم یسبنى

فمضیت ثمة قلت ما یعنینى

(من بر شخص پست و لئیم مى‏گذرم که مرا دشنام مى‏دهد و من از نزد او گذشته و مى‏گویم من مقصودش نبودم(.

اکنون در زندگانى امام حسن (ع) نمونه این مکارم اخلاق را بخوانید:

1.موفق بن احمد خوارزمى در کتاب مقتل الحسین (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) گوسفندى داشت که بدان علاقه داشت، روزى مشاهده کرد که پاى آن گوسفند شکسته شده، به غلامش فرمود : چه کسى پاى این گوسفند را شکسته؟

پاسخ داد: من!

فرمود: چرا؟

گفت: مى‏خواستم تا شما را غمگین کنم!

امام (ع) فرمود: اما من تو را خوشحال خواهم کرد، و تو در راه خدا آزادى! و در روایت دیگرى است که فرمود:

«لا غمن من امرک بغمى»

(من نیز غمگین مى‏کنم آن کسى را که به تو دستور داده تا مرا غمگین کنى ـ یعنى شیطان(

و به دنبال آن او را آزاد کرد.

داستان مرد شامى

و داستان مرد شامى هم مشهور است که مبرد در کتاب کامل روایت کرده و ابن شهرآشوب نیز در مناقب از وى نقل نموده و در کتابهاى مقتل الحسین خوارزمى و مطالب السئول محمد بن طلحه شافعى و دیگران نیز چنین روایت شده:

مردى از اهل شام مى‏گوید: من هنگامى به مدینه رفتم و مردى را دیدم که بر استرى سوار است که زیباتر و خوش لباستر از او ندیده بودم و مرکبى هم بهتر از مرکب او مشاهده نکرده بودم، من از آن مرد خوشم آمد و از شخصى پرسیدم: این مرد کیست؟

گفتند: حسن بن على بن ابیطالب است!

در این وقت سینه‏ام پر از کینه شد و نسبت به على بن ابیطالب رشک و حسد بردم که فرزندى اینگونه داشته باشد، از این رو به نزد او رفته و بدو گفتم: تو پسر ابوطالب هستى؟

فرمود: من پسر فرزند اویم!

در این وقت من شروع کردم به دشنام او و پدرش تا جایى که مى‏توانستم! و چون سخن من تمام شد، آن حضرت رو به من کرده، فرمود: «احسبک غریبا» ؟

(بگمانم تو غریب این شهر هستى؟(

گفتم: آرى.

فرمود:

«فان احتجت الى منزل انزلناک، او الى مال آسیناک، او الى حاجة عاوناک» !

(اگر نیازمند خانه و منزل هستى به تو منزل دهیم، و اگر نیاز به مالى دارى به تو بدهیم، و اگر نیاز دیگرى دارى کمکت کنیم؟(

مرد شامى گوید:

«فانصرفت و ما على الارض احد احب الى منه»

(من از نزد آن حضرت رفتم در حالى که احدى در روى زمین نزد من از وى محبوبتر نبود(.

و در مناقب ابن شهرآشوب اینگونه است که چون آن مرد از سخنان خود فراغت یافت، امام (ع) بدو سلام کرده و خندید سپس فرمود:

«ایها الشیخ اظنک غریبا و لعلک شبهت فلو استعتبتنا اعتبناک و لو سألتنا اعطیناک، و لو استرشدتنا ارشدناک، و لو استحملتنا حملناک، و ان کنت جائعا اشبعناک، و ان کنت عریانا کسوناک، و ان کنت محتاجا اغنیناک، و ان کنت طریدا آویناک، و ان کان لک حاجة قضیناها لک، فلو حرکت رحلک الینا و کنت ضیفنا الى وقت ارتحالک کان اعود علیک لان لنا موضعا رحبا و جاها عریضا و مالا کبیرا»

(اى پیرمرد گمان دارم که غریب این شهر هستى، و شاید اشتباه کرده‏اى، پس اگر در صدد جلب رضایت ما هستى از تو راضى شویم! و اگر چیزى از ما بخواهى به تو مى‏دهیم، و اگر راهنمایى و ارشاد خواهى ارشادت کنیم، و اگر براى برداشتن بارت از ما کمک خواهى بارت را برداریم، واگر گرسنه‏اى سیرت کنیم، و اگر برهنه‏اى بپوشانیمت، و اگر نیازمندى بى‏نیازت گردانیم، و اگر آواره‏اى در پناه خویشت گیریم، و اگر خواسته‏اى دارى انجامش دهیم، و اگر مرکب و بار و بنه‏اى را به خانه ما انتقال دهى و تا وقتى که قصد رفتن دارى مهمان ما باشى براى ما آسانتر و محبوبتر است، که ما را جایگاهى وسیع و مقامى منیع و مالى بسیار است( .

و به دنبال آن نقل شده که چون آن مرد سخن آن حضرت را شنید گریست و آنگاه گفت:

«اشهد انک خلیفة الله فى ارضه، الله اعلم حیث یجعل رسالاته، و کنت انت و ابوک ابغض خلق الله الى و الآن انت احب خلق الله الى»

(گواهى دهم که براستى تویى خلیفه خدا بر روى زمین و خدا خود داناتر است که رسالتهاى خود را در چه جایى قرار دهد و تو و پدرت مبغوضترین خلق خدا نزد من بودید و تو اکنون محبوبترین خلق خدا پیش منى!(

و سپس آن مرد به خانه امام حسن (ع) رفت و تا وقتى که در مدینه بود مهمان آن حضرت بود، و از دوستداران آن خاندان گردید.

******************************

************************************************************

******************************

مهربانی با یتیمان

محبت و عطابخشی اهل بیت(ع)به ویژه امام حسن مجتبی(ع)زبانزد عام و خاص گردیده بود. او که دارای قلبی پاک و رؤوف و پرمهر نسبت به دردمندان و تیره بختان جامعه داشت، همانند پدرش علی بن ابی طالب(ع)با خرابه نشینان دردمند و اقشار مستضعف و کم درآمد همراه و همنشین می شد، درد دل آنان را با جان و دل می شنید و به آن، ترتیب اثر می داد و در این حرکت انسان دوستانه جز خدا را نمی دید و اجرش را جز از او نمی طلبید و او بارزترین مصداق آیه شریفه ذیل بود:.
)
الَّذینَ یُنْفِقُونَ أمْوالَهُم بِاللَّیْلِ وَالنَّهَارِ سِرّاً وَعَلانِیَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَلاخَوْف عَلَیْهِمْ وَلاهُمْ یَحْزَنُونَ؛ آنانی که اموال خود را شب وروز، پنهانی و آشکارا انفاق می کنند، مزدشان در نزد پروردگارشان خواهد بود، نه ترسی و نه غم و اندوهی بر دل آن ها راه پیدا خواهد کرد.(.
از این روی هر ناتوان و ضعیف و درمانده ای درِ خانه آن حضرت را می کوبید. چه بسا افرادی از شهر و دیارهای دیگر به امید دستگیری امام مجتبی(ع)به مدینه منوره می آمدند و از آن دریای جود و کرم بهره می جستند. در میان مستمندان سادات و غیرسادات و درراه ماندگان و از راه رسیدگان و... دیده می شد. گاه بر اساس خواسته آنان، هزینه سفر، ازدواج و زندگى، هزینه مداوای مریض و دیگر نیازمندی های آنان را پرداخت می نمود و گاه بدون هیچ گونه پرسش بر آنان ترحم می کرد.
کمک و دستگیری از مستمندان، سالخوردگان و فقرا از سوی آن حضرت، در دوران حاکمیت امیرالمؤمنین(ع)و حکومت خود در کوفه و مدینه و بعد از آن به دو صورت انجام می گرفت:.
الف) کمک های مستمر و همیشگی که شامل سالمندان، ایتام، خانواده های شهدا، اصحاب صفّه و... می شد و در چهارچوب منظمی به صورت ماهیانه انجام می گرفت. گویا آنان حقوق بگیران دایمی از خاندان اهل بیت(ع)بودند که بخش عمده ای از موقوفات و صدقات رسول خدا(ص)و امیرمؤمنان(ع)و فاطمه اطهر(س)و اموال شخصی حضرت مجتبی(ع)به این امر اختصاص می یافت. امام حسن(ع)پیش از آن از سوی پدر بر این کار بزرگ انتخاب و منصوب شده بود و بعد همچنان ادامه یافت. حکم تاریخی علىّ بن ابی طالب(ع)که در بخش (وظایف امام مجتبی(ع)در زمان حکومت پدرش) آورده ایم، گواه این مطلب است. سیاست و برنامه بر این بوده که اصل موقوفات حفظ گردد و از درآمد آن، فقرا و کسانی که مال بر آنان وقف شده بود (موقوف علیهم) را تأمین نمایند.
ب) کمک های مقطعی آن حضرت به فقرا، بیچارگان و مساکین در همه فرازونشیب های زندگى. این کمک ها به طوری زیاد بود که بخشش و دستگیری آن ها زبانزد عموم مردم شده بود.
از امام مجتبی(ع)پرسیدند: چگونه است هر سائلی که بر در خانه شما می آید، ناامیدش برنمی گردانید.
حضرت فرمود: من هم نیازمند و محتاجی هستم به درگاه خداوند متعال که دوست ندارم او مرا دست خالی برگرداند، خداوندی که نعمت هایش را بر ما ارزانی داشته، هرگز نمی خواهد بندگانش را محروم کنم، می ترسم اگر سائلی را رد کنم، او هم مرا دست خالی برگرداند

******************************

************************************************************

******************************

نمونه‏هایى از کرم و سخاوت امام (ع)

درباره سخاوت امام (ع) روایات زیاد و جالبى نقل شده که برخى از آنها را ذیلا خواهید خواند، و در حدیثى آمده که امام حسن (ع) هیچ‏گاه سائلى را رد نکرد و در برابر درخواست او «نه» نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچ‏گاه سائلى را رد نمى‏کنید؟ پاسخ داد: «انى لله سائل و فیه راغب و انا استحیى ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عادة، عودنى ان یفیض نعمه على، و عودته ان افیض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العادة ان یمنعنی المادة» !

( من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلى را رد کنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهاى خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شده‏ام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد(.

امام (ع) به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود:

« اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا

بمن فضله فرض على معجل

و من فضله فضل على کل فاضل

و افضل ایام الفتى حین یسئل »

(هنگامى که سائلى نزد من آید بدو گویم: خوش آمدى اى کسى که فضیلت او بر من فرضى است عاجل.و کسى که فضیلت او برتر است بر هر فاضل، و بهترین روزهاى جوانمرد روزى است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزى درخواست شود).

این هم داستان جالبى است:

ابن کثیر از علماى اهل سنت در البدایة و النهایة روایت کرده که امام (ع) غلام سیاهى را دید که گرده نانى پیش خود نهاده و خودش لقمه‏اى از آن مى‏خورد و لقمه دیگرى را به سگى که آنجا بود مى‏دهد.

امام (ع) که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟

پاسخ داد:

«انى استحیى منه ان آکل و لا اطعمه »

(من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!)

امام (ع) بدو فرمود: از جاى خود برنخیز تا من بیایم! سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى که در آن زندگى مى‏کرد از وى خریدارى کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید!

چه نامه پر برکتى

ابراهیم بیهقى، یکى از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوى (3) روایت کرده که مردى نزد امام حسن (ع) آمده و اظهار نیازى کرد، امام (ع) بدو فرمود:

«اذهب فاکتب حاجتک فى رقعة و ارفعها الینا نقضیها لک »

( برو و حاجت خود را در نامه‏اى بنویس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمى‏آوریم!)

آن مرد رفت و حاجت خود را در نامه‏اى نوشته براى امام (ع) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصى که در آنجا نشسته بود عرض کرد:

«ما کان اعظم برکة الرقعة علیه یابن رسول الله!»

(براستى چه پر برکت بود این نامه براى این مرد اى پسر رسول خدا!)

امام (ع) فرمود:

«برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئلة، فاما من اعطیته بعد مسئلة فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه»

(برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانسته‏اى که بخشش و خیر واقعى، آن است که بدون سؤال و درخواست باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت بدهى که آن را در برابر آبرویش پرداخته‏اى!)

و چه لقمه پر برکتى

قندوزى، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع المودة از حضرت رضا (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) به خلاء (5) رفت و لقمه نانى را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاک کرد و به برده‏اش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت:

«اکلتها یا مولاى» ؟

(اى آقاى من، من آن را خوردم!)

امام (ع) به او فرمود:

«انت حر لوجه الله» !

(تو در راه خدا آزادى!)

آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که مى‏فرمود:

«من وجد لقمة فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار»

(کسى که لقمه‏اى را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردى را که خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگى خود گیرم).

و چه شاخه‏گل پر برکتى

زمخشرى در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در خدمت حسن بن على (ع) بودم که کنیزکى بیامد و شاخه گلى را به آن حضرت هدیه کرد.

حسن بن على بدو گفت:

«انت حرة لوجه الله» (تو در راه خدا آزادى!)

من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکى شاخه گل بى‏ارزشى به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردى؟

در پاسخ فرمود:

«هکذا ادبنا الله تعالى «اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها» و کان احسن منها اعتاقها»)

(اینگونه خداى تعالى ما را ادب کرده که فرمود: «وقتى تحیه‏اى به شما دادند، تحیتى بهتر دهید» و بهتر از آن آزادى اوست).

دفع دشمنى خطرناک از مردى به وسیله امام

از کتاب العدد روایت شده که گفته‏اند مردى در حضور امام حسن (ع) ایستاده، گفت:

«یابن امیر المؤمنین بالذى انعم علیک بهذه النعمة التى ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک، الا ما انصفتنى من خصمى فانه غشوم ظلوم، لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر » !

(اى فرزندان امیر مؤمنان سوگند به آنکه این نعمت را به تو داده که واسطه‏اى براى آن قرار نداده، بلکه از روى انعامى که بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، که حق مرا از دشمن بیدادگر و ستمکارم بگیرى که نه احترام پیران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم کند!)

امام (ع) که تکیه کرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: این دشمن تو کیست تا من شرش را از سر تو دور کنم؟

عرض کرد: فقر و ندارى!

امام (ع) سر خود را به زیر انداخت و لختى فکر کرد و سپس سربرداشت و به خدمتکار خود فرمود :

«احضر ما عندک من موجود» ؟

(هر چه موجودى دارى حاضر کن!)

خدمتکار رفت و پنجهزار درهم آورد.

امام (ع) فرمود: این پول را به این مرد بده، آنگاه به وى فرمود:

«بحق هذه الاقسام التى اقسمت بها على متى اتاک خصمک جائرا الا ما اتیتنى منه متظلما»

(ه حق همین سوگندهایى که مرا بدانها سوگند دادى که هرگاه این دشمنت براى زورگویى نزد تو آمد حتما براى گرفتن حق خود نزد من آیى!)

دو نمونه از بزرگوارى‏هاى امام (ع)

محمد بن یوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردى نامه‏اى به دست امام حسن (ع) داد که در آن حاجت خود را نوشته بود.

امام (ع) بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود:

«حاجتک مقضیة» !

(حاجتت رواست!)

شخصى عرض کرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامه‏اش را مى‏خواندى و مى‏دیدى حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مى‏دادى؟

امام (ع) پاسخى عجیب و خواندنى داد و فرمود:

«اخشى ان یسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته» (8) بیم آن را دارم که خداى تعالى تا بدین مقدار که من نامه‏اش را مى‏خوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد).

على بن عیسى اربلى در کشف الغمة و غزالى در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائرة المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و دیگران روایت کرده‏اند (9) که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر (10) شوهر حضرت زینب (ع) به قصد انجام زیارت حج خانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شدیدى شدند و در این خلال به خیمه پیرزنى برخوردند و از او نوشیدنى خواستند!

پیرزن گفت: آب و نوشیدنى در خیمه نیست، ولى در کنار خیمه گوسفندى است که مى‏توانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!

آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکى خواستند.

زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزى نیستم و چیز دیگرى نزد من یافت نمى‏شود، یکى از شما آن را ذبح کنید تا من براى شما غذایى تهیه کنم؟

در این وقت یکى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته براى ایشان غذایى تهیه کرد و آنها خوردند و لختى بیاسودند تا وقتى که گرماى هوا شکسته شد، برخاسته و آماده‏رفتن شدند و به آن زن گفتند:

«یا امة الله نحن نفر من قریش نرید حج بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمى الینا لنکافئک على هذا الصنع الجمیل»

(اى زن! ما افرادى از قریش هستیم که اراده زیارت حج بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!)

آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت:

«ویحک تذبحین شاتى لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش» ؟ !

(واى بر تو! گوسفند مرا براى مردمانى که نمى‏شناسى سر مى‏برى، آنگاه به من مى‏گویى: افرادى از قریش بودند؟ !)

این جریان گذشت و پس از مدتى، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کارى نداشتند به جمع‏آورى سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگى خود را مى‏گذراندند.

در یکى از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن (ع) افتاد و در حالى که امام (ع) بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولى پیرزن امام را نشناخت .در این وقت امام حسن (ع) به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وى بیاورد.

غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن (ع) بدو فرمود: آیا مرا مى‏شناسى؟

گفت: نه!

فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!

پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!

امام حسن (ع) دستور داد هزار گوسفند براى او خریدارى کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وى را به نزد برادرش‏حسین (ع) فرستاد.

امام حسین (ع) از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟

عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار!

امام حسین (ع) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:

حسن و حسین (ع) چقدر بتو دادند؟

پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!

عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند! و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مى‏انداختم!

و در کشف الغمه اربلى آمده که گوید:

این قصه در کتابها و داستانهاى ائمه اطهار (ع) مشهور است، و در روایت دیگرى که از طریقى دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگرى نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:

«ابدئى بسیدى الحسن و الحسین» (به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)

و چون به نزد امام حسن (ع) رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین (ع) نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند (و خیال مرا از این بابت آسوده کردند) و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند...! در اینجا پیرزن به نزد آن مردى که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت:

«انا لا اجارى اولئک الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشیرهم فى الندى، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب...»

(من هرگز به پاى این سخاوتمندان بى بدل در جود نمى‏رسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولى مختصرى آرد و کشمش به تو مى‏دهم!)

و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت.

چه کسى همانند این جوانمردان است؟

از کتاب خصال شیخ صدوق (ره) روایت شده که مردى نزد عثمان بن عفان رفت و از او ـ که بر درب مسجد نشسته بود ـ درخواست بخششى کرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند.

آن مرد گفت: این مقدار دردى را از من دوا نمى‏کند، پس مرا به شخصى راهنمایى کن که حاجتم را برآورده سازد!

عثمان به گوشه‏اى از مسجد که امام حسن و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره کرده گفت:

«دونک هؤلاء الفتیة» !

(به نزد این جوانمردان برو!(

آن مرد نیز متوجه آنها شده و حاجت خود را به ایشان معروض داشت!

حسنین (ع) به آن مرد رو کرده گفتند: «ان المسئلة لا تحل الا فى احدى ثلاث، دم مفجع، او دین مقرح، او فقر مدقع ففى ایها تسئل»

(سؤال جز در یکى از سه چیز جایز نیست: خونى فاجعه آمیز، یا بدهکارى دردآور و جانسوز، یا فقرى که انسان را خاکستر نشین کند، اکنون بگو: تو در کدامیک از این سه مورد سؤال مى‏کنى؟(

پاسخ داد: در یکى از همین سه مورد است!

در اینجا امام حسن (ع) دستور داده پنجاه دینار به او بدهند، و امام حسین (ع) چهل و نه دینار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دینار!

آن مرد پولها را گرفت و از نزد ایشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسید : چه کردى؟ و آن مرد داستان خود و کرم و بزرگوارى حسنین (ع) و عبد الله بن جعفر را براى او بازگو کرد و عثمان که دچار شگفتى شده بود گفت:

«من لک بمثل هوءلاء الفتیة؟ ! اولئک فطموا العلم فطما، و حازوا الخیر و الحکمة»

(چه کسى همانند این جوانمردان است، اینان از پستان علم و دانش شیر خورده و خیر و حکمت را نزد خود گرد آورده‏اند.(

نگارنده گوید: نظیر این روایت از عیون الاخبار ابن قتیبة نیز نقل شده، با چند تفاوت :

اول ـ آنکه به جاى عثمان، عبد الله بن عمر ذکر شده.

دوم ـ آنکه امام حسن (ع) بدو فرمود:

«ان المسئلة لا تصلح الا فى دین فادح، او فقر مدقع، او حمالة مفظعة »( سؤال شایسته نیست جز در بدهکارى سنگین، یا فقرى که به خاک مذلت نشاند، یا خونبهایى و یا بدهکارى که انسان را درمانده سازد؟ ) و آن مرد در پاسخ گفت: یکى از همین سه چیز است.

سوم ـ اینکه در نقل مزبور آمده که امام حسن (ع) یکصد دینار به او داد و امام حسین (ع) نود و نه دینار به او پرداخت کرد، چون خوش نداشت که در بخشش و عطا همانند برادرش حسن (ع) عمل کرده باشد.

و تفاوت چهارم ـ آنکه در این روایت نامى از عبد الله بن جعفر ذکر نشده است.

******************************

************************************************************

******************************

شهادت پدر 

در روز نوزدهم ماه مبارک رمضان سال چهلم هجرى، توطئه شوم خوارج به اجرا درآمد و مولی الموحدین، امیرالمؤمنین(ع)درحالی که نماز صبح را در مسجد کوفه می خواند، توسط عبدالرحمن بن ملجم مرادی لعنةالله علیه به وسیله شمشیری زهرآلود مورد حمله قرارگرفت و فرق مبارکش شکافته شد و در روز بیست ویکم همین ماه به فیض عظمای شهادت نایل آمد و پس از آن روز، حسن بن على بن ابی طالب(ع)عهده دار مسؤولیت سنگین زعامت و رهبری امت اسلامی در آن موقعیت حسّاس گردید.
ابن ابی الحدید معتزلی از قول هبیرة بن مریم که شاهد و ناظر بر حوادث و قضایای مختلف از جوانب گوناگون بوده است می نویسد:.
پس از شهادت مظلومانه مولای متقیان علی بن أبی طالب(ع)در روز بیست ویکم ماه رمضان چهلم هجرت، بسیاری از مردم کوفه و دیگر ممالک اسلامی متوجه توطئه عظیم خوارج گردیدند، از آن جهت بدون کم ترین تأمل، پس از اعلان شهادت، بزرگ ترین اجتماع در کوفه در جلو خانه آن حضرت به وجود آمد. مردم جهت شنیدن آخرین اخبار و مطالب نسبت به امام شهیدشان در مسجد کوفه اجتماع نمودند، در آن هنگام، فرزند فرزانه اش امام حسن مجتبی(ع)به میان مردم آمد و جهت بیان مطالبى، بر فراز منبر مسجد کوفه رفت، وقتی خواست سخن گفتن آغاز کند، اشگ از دیدگانش سرازیر شد و بغض گلویش را فشرد، اندکی صبرکرد و پس از حمد و ثنای پروردگار فرمود:.
( در شبی که گذشت، مردی از جهان رخت بربست که در میان پیشتازان به اسلام هیچ فردی جز رسول خدا(ص)بر او سبقت نگرفت، او در کنار پیامبر خدا(ص)جهاد کرد و پرچمی را که پیامبر به او داده بود بر دوش کشید، درحالی که جبرئیل(ع)او را از سمت راست و میکائیل(ع)از سمت چپ همراهی و حمایت می نمودند. او از جبهه کارزار روی برنمی گرداند تا این که خداوند پیروزی را نصیبش می کرد. او در شبی به جوار رحمت الهی رفت که قرآن در آن شب بر رسول خدا(ص)فرودآمد و عیسی بن مریم(ع)به آسمان عروج کرد و یوشع بن نون نیز به شهادت رسید.)
امام مجتبی(ع)ضمن تجلیل و ذکر فضایل پدر بزرگوارش از او با لقب های خاتم الوصیین، وصی خاتم النبیین وامیرالصدیقین والشهدا یاد کرد، در ادامه مطالبشان فرمودند:.
( پدر من از دارایی و اموال دنیا (اموال شخصى) دینار و درهمی باقی نگذارد، مگر هفتصد درهمی که از عطاى او کنار گذاشته شده تا برای خانواده خود خدمتگزاری بگیرد. ابن اثیر آن را هفتصد یا هشتصددرهم می نویسد)
سپس بغض گلویش را گرفت، اشگ هایش جاری شد، مردم نیز به همراه او گریستند. بعد چنین فرمود:.
( ای مردم! هرکس مرا می شناسد که می شناسد و اگر کسی نمی شناسد، بداند که من حسن بن علی فرزند رسول خدا(ص)هستم من فرزند بشیر و نذیرم. فرزند کسی هستم که شما را به خدا دعوت می نمود و چراغ راه هدایت بود. رسالت و پیامبری اش رحمت برای جهانیان بود. من از اهل بیتی هستم که خداوند منّان آنان را از هرگونه آلودگی منزه گردانید و طهارت واقعی را نصیب آنان نمود. جبرائیل بر آن خانواده اهل بیت فرودآمد و از آن جا به آسمان ها عروج کرد. من از خانواده ای هستم که خداوند دوستی و ولایتشان را بر هرکسی واجب نمود و فرمود: (قُلْ لاأَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إلاَّ المَوَدَّةَ فِى القُرْبی وَمَنْ یَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِیها حُسْناً ) انجام حسنه، دوستی و پیروی ما اهل بیت(ع)می باشد.
سخنان امام مجتبی(ع)مردم را چنان متأثرنمود که اشگ بر گونه هایشان جاری شد، آنان بر مظلومیت و عظمت علی(ع)می اندیشیدند و بر سرنوشت خویش نگران بودند ولیکن سخنان آن حضرت آنان را دگرگون کرد، همچنین آرامش و اطمینان او به مردم روحیه ای داد که زمزمه بیعت با حسن بن علی بن ابى طالب(ع)در میانشان مطرح گردید.

******************************

************************************************************

******************************

تجهیز پدر

بر اساس وصیت آن حضرت فرزندان ارجمندش به پا خاستند تا شبانه آن نازنین بدن را غسل دهند و کفن کنند و به خاک سپارند.

هنگامى که لباس او را درآوردند، در سراپاى پیکر پاکش اثر زخم‏هاى بى‏شمارى دیده مى‏شد که در میدان‏هاى گوناگون جهاد بر آن حضرت وارد آمده و پس از بهبود اثر آنها مانده بود .

امام حسن پیکر پاک پدر را مى‏شست و امام حسین آب مى‏ریخت و آن نازنین بدن به گونه‏اى شگفت آور به خودى خود مى‏گردید و نیاز به گردانیدن دیگرى نداشت! چرا که فرشتگان آن را مى‏گردانیدند و بوى خوش آن پیکر پاک از عطر مشک و عنبر نیز دل انگیزتر بود.

پس از پایان یافتن مراسم غسل، امام مجتبى خواهرش زینب را صدا زد و از او خواست تا باقى مانده حنوط پیامبر را بیاورد. هنگامى که آن را آورد و گشود بوى دل انگیز آن، همه شهر را پر کرد. پس از برنامه حنوط، آن نازنین بدن را با پنج قطعه کفن پوشاندند و بر تابوت قرار دادند و پسران ارجمندش حسن و حسین عقب تابوت را گرفتند، که به ناگاه دیدند، همان‏گونه که خود فرموده بود، جلو تابوت به وسیله کسانى که دیده نمى‏شدند، بلند شد و حرکت کرد و از کنار هیچ درختى نگذشتند جز این که دیدند در برابر آن تابوت و آن پیکر پاک به نشان گرامیداشت سر تعظیم فرود مى‏آورد!

شهر یکپارچه در ماتم فرورفته بود و از آن میان بانوان هاشمى که در جریان کار بودند، در حالى که بر سر و سینه مى‏زدند و شیون مى‏کردند به دنبال تابوت حرکت کردند؛ اما حضرت مجتبى از آنان خواست تا آهسته و بى‏صدا به خانه‏هاى خویش بازگردند، چرا که برنامه این بود که آن نازنین بدن شبانه به خاک سپرده شود و براى مدتى آرامگاه آن حضرت نیز ناشناخته بماند.

با دستور امام حسن، جز فرزندان امیرمؤمنان و شمارى از یاران خاص آن حضرت، همه برگشتند و آن تابوت بر دوش جبرئیل و میکائیل و حسن و حسین از کوفه دور شد و به سوى نجف رهسپار گردید.

در نقطه‏اى از آن سرزمین، جلو تابوت به زمین آمد و فرزندان آن حضرت نیز عقب آن را بر زمین نهادند و امام حسن همان‏گونه که پدر سفارش فرموده بود بر آن پیکر پاک نماز خواند .

پس از نماز، تابوت را کنار زدند و با جابه‏جا کردن خاک، آرامگاهى ساخته و پرداخته یافتند که سنگ نوشته‏اى نشان مى‏داد که آن قبر را حضرت نوح براى بنده برگزیده و شایسته کردار خدا، على (ع) آماده ساخته است.

هنگامى که بر آن شدند تا آن پیکر مقدس را به درون قبر برند، نداى نداگرى را از آسمان شنیدند که مى‏گفت:

« انزلوه الى التربة الطاهرة، فقد اشتاق الحبیب الى الحبیب »

آن نازنین بدن را به سوى این تربت پاک فرود آورید که دوست در شور و شوق دوست است!

و بدین سان آن پیکر پاک، پیش از سپیده دم به خاک سپرده شد و همان گونه که خود وصیت فرموده بود قبر منورش را نهان ساختند تا از کینه کور گماشتگان تعصب و خرافه و دشمنى ددمنشانه خوارج و دیگر تبهکاران در امان بماند.

در این مورد آورده‏اند که «حجاج» در زمان سلطه شرربارش بر عراق، هزاران قبر را در اندیشه یافتن پیکر پاک امیرمؤمنان شکافت، اما آن را نیافت و آن آرامگاه، تا روزگار هارون جز بر فرزندان او و برخى از دوستداران ویژه‏اش ناشناخته بود.

******************************

************************************************************

****************************

تولیت اوقاف پدر 

امام حسن(ع)فرزند بزرگ امیرالمؤمنین، دارای صفات برجسته ای همچون لیاقت، شجاعت، شهامت، صداقت، تقوا، تجربه، آگاهی و بردباری و... بود. او در دامن رسول خدا(ص)تربیت یافته و بیش تر غزوات و درگیری های صدر اسلام را که در آخرین دهه عمر رسول خدا(ص)تحقّق یافت، دیده بود. آن بزرگوار در کنار پدر، با حوادث آن دوران خوی گرفت، بدان جهت در راه پیشبرد اسلام هیچ گونه ترس و وحشت در وجود آن بزرگوار راه نمی یافت و در زمان حیات و حکومت امیرالمؤمنین(ع)دوشادوش آن حضرت در مشکلات شرکت داشت و مسؤولیت های گوناگونی را بر عهده گرفت که به صورت اجمال آن ها را می آوریم:

 تولیت موقوفات و صدقات.

 

 

 

امام حسن(ع)طىّ حکمی از سوی امیرالمؤمنین علی(ع)سرپرستی و تولیت اوقاف را بر عهده گرفت.
در یکی از أوامر (و وصایاى) آن بزرگوار آمده است:.
(هَذا ماأَمَرَ بِهِ عَبْدُاللّهِ عَلِىُّ بْنِ أَبِى طالِبٍ أَمِیرِالمُؤْمِنِینَ فِى مالِهِ، ابْتِغاءَ وَجْهِ اللّهِ، لِیُولِجَهَ بِهِ الجَنَّةَ ویُعْطِیَهِ بِهِ الأَمَنَةَ.
منها: فَإِنَّهُ یَقُومُ بِذلکَ الحَسَنُ بْنُ عَلِى یَأْکُلُ مِنْهُ بِالمَعْرُوفِ وَیُنْفِقُ مِنْهُ بِالمَعْرُوفِ، فَإِنْ حَدَثَ بِحَسَنٍ حَدَث وَحُسَیْن حَىّ، قامَ بِالأَمْرِ بَعْدَهُ وَأصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ.
وإِنَّ لأبنَىْ فاطِمَةَ مِنْ صَدَقَةِ عَلِىٍ‏ّ مِثْلَ الَّذِى لِبَنى عَلِىٍ‏ّ، وَإِنِّی إنَّما جَعَلْتُ القِیامَ بِذلکَ إِلی ابِنْى فاطِمَةَ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ وقُرْبَةً إلَی رَسُولِ اللّهِ(ص)وَتَکْرِیماً لِحُرْمَتِهِ وتَشْرِیفاً لِوُصْلَتِهِ. وَیَشْتَرِطُ عَلَی الَّذِى یَجْعَلُهُ إلَیْهِ أَنْ یَتْرُکَ المالَ عَلی أُصُولِهِ، وَیُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَیْثُ أُمِرَ بِهِ وهُدِىَ لَهُ، وأَنْ لایَبِیعَ مِنْ أَوْلادِ نَخِیلِ هذِهِ القُری وَدِیَّةً حَتّی تُشکِلَ أَرْضُها غِراساً؛.
این فرمانی است از بنده خدا، علىّ بن أبی طالب أمیرالمؤمنین، درباره دارایی خود به خاطر به دست آوردن خشنودی خدا. نخستین کسی که این فرمان را انجام می دهد، حسن بن على است. او از این اموال بر اساس مبانی صحیح شرعی بهره می گیرد و انفاق می کند. اگر برای حسن پیش آمدی روی داد و حسین زنده بود، او باید این کارها را انجام دهد و جانشین برادرش گردد. بدانید که بهره فرزندان فاطمه از صدقات علىّ درست مانند بهره سایر فرزندان على است و این که سرپرستی آن را به پسران فاطمه واگذار نمودم، به خاطر خدا و به خاطر تقرب به رسول خدا ذو بزرگداشت حرمت او و احترام پیوند خویشاوندیشان به او می باشد. با کسی که این اموال در دست اوست، شرط می کنم که اصل مال را حفظ کند و تنها از میوه و درآمدش در آن راهی که به او دستور داده ام انفاق کند و از نهال های نخل چیزی نفروشد تا همه سرزمین، یکپارچه زیر پوشش نخل قرار گیرد و آباد شود.)
این فرمان بعد از برگشت از صفین صادرشده و ابلاغ آن، جنبه دستوری و حکمی دارد. و مضمونش می رساند که حکم تصدّی أموال شخصی امیرالمؤمنین(ع)نبوده، بلکه اموال امام و حاکم است که باید برای حفظ امامت و زعامت و خاندان پرفضیلت اهل بیت حفظ شود و حقوق و صدقات به اهلش برسد. باید گفت که این منصب یکی از مسوولیتها و شؤون امامت است که آن را اختصاص به إمام حسن و سپس امام حسین(ع)می دهد، اگر غیر از این باشد، (ابتغاء وجه اللّه) و (تکریماً لحرمته) معنایی ندارد.
سخن دیگر این که معمولاً در بسیاری از صدقات و موقوفات، (موقوف علیهم) یعنی کسانی که صدقات و موقوفات باید برای آن ها مصرف شود، معیّن و مشخّص شده است و این ها سادات و بنی الحسین(ع)بودند و یا فقرا و حجاج بیت الله الحرام و موارد دیگر (که توضیحش خواهد آمد)؛ لذا هیچ تردیدی وجود ندارد که حکم امام(ع)به فرزندش جهت اموال شخصی نبوده، بلکه اموال و موقوفات و صدقات عمومی بوده است که در بحث آینده به آن ها اشاره خواهد شد.

موقوفات و صدقات علىّ بن أبی طالب(ع) و...

 

 

 

با نگاه اولیّه به فرمان امیرالمؤمنین(ع)چنین گمان می رود که این فرمان، همانند وصیت و سفارش شخصی افراد درباره اموال شخصی است تا بعد از مرگ، اختلاف و جدایی در میان ورثه نیفتد، لیکن بعد از تعمق و تأمل بیش تر در مورد صدقات و موقوفات رسول خدا(ص)و على بن ابی طالب و دیگر ائمه(ع)جهت مصالح مسلمین، روشن می شود که خطبه در صدد نصب مدیر امور مالی مطمئن و دقیق برای حفظ و حراست بیت المال مسلمانان است، گرچه در میان صدقات، مقداری از دست رنج های آنان نیز دیده می شود.
فرمایش امام علی(ع)درباره سرزمین (بُغَیْبِغَه)، بعد از باخبرشدن از آن، گواه مطلب فوق است که:.
(یَسُرُّ الوارث، ثم قال: هى صدقة علی المساکین وابن السبیل وذى الحاجة الأقرب؛ وارث را خوشحال می کند. سپس فرمود: این سرزمین صدقه است و وارثان آن، بیچارگان و در راه ماندگان و نیازمندان نزدیک هستند.)
ایوب بن عطیّه گوید: شنیدم امام صادق(ع)فرمود:.
(قَسَّم رسول الله(ص)الفى‏ء فأصاب علیّاً(ع) أرض. فاحتفر فیها عیناً فخرج منها ماء ینبع فی السماء کهیئة عنق البعیر فسمّاها عین یَنْبُعْ. فجاء البشیر یبشره فقال بشّر الوارث، بشر الوارث، هى صدقة بتّاً بتلاً فى حجیج بیت اللّه وعابر سبیله لاتباع ولاتوهب ولاتورث. فمن باعها او وهبها فعلیه لعنة الله والملائکة والناس أجمعین، لایقبل اللّه منه صرفاً ولاعدلاً(4؛.
رسول خدا(ص)غنایم جنگی را تقسیم نمود، در آن هنگام، زمینی به نام علی(ع)افتاد. پس از مدتی چشمه ای را احداث کرد که از آن به اندازه گردن یک شتر آب خارج می شد، آن سرزمین را (یَنْبُعْ) نامید. در آن هنگام، شخصی از یاران آمد و به آن حضرت بشارت و مژدگانی داد. آن حضرت دوبار فرمود: بشارت را به وارثان این زمین بدهید. این صدقه جاریه است، تنها برای حجّاج بیت الله الحرام و مسافران آن مسیر است و به هیچ وجه فروخته نخواهد شد و بخشیده نمی شود و به ارث هم نخواهد رسید، پس هرکس آن را بفروشد و یا به دیگری ببخشد، نفرین خدا و فرشتگان و مردم، همگی بر او باد و خداوند هیچ گونه تصرفی را در جهت ازبین بردن ینبع از او قبول نخواهد کرد.)
و در نقلی دیگر فرمود: یَنْبُعْ و چشمه های جوشان آن را وقف نمودم و صدقه قرار دادم برای فقرا، بیچارگان و در راه ماندگان، چه آنان در نزدیک باشند و یا در نقطه ای دور، در زمان آرامش و یا جهاد و درگیری با دشمنان اسلام؛ سپس فرمود: این صدقه جاریه به کسی بخشیده نخواهد شد و به ارث به کسی نخواهد رسید تا خداوند آن را به وارثان حقیقی واگذار نماید و او (خداوند) بهترین وارث است. در این جا فهرست وار بعضی از صدقات و موقوفات رسول خدا(ص)و علی بن ابی طالب(ع)و فاطمه زهرا(س)را می آوریم تا دایره مسؤولیت امور مالی موقوفات حسن بن علی(ع)و أهمیّت آن در زمان حیات و حکومت پدرش و بعد از آن روشن گردد.

******************************

************************************************************

******************************

خطبه پس از شهادت پدر 

عموم راویان حدیث و مورخین نوشته‏اند شبى که امیر المؤمنین(ع)به شهادت رسید و حسنین(ع)جنازه پدر را دفن کردند، فرداى آن شب امام مجتبى(ع)به مسجد رفت و براى مردم سخنرانى کرد، و طبق روایت امالى صدوق سخنرانى آن حضرت این گونه بود که پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

« ایها الناس فى هذه اللیلة نزل القرآن، و فى هذه اللیلة، رفع عیسى بن مریم، و فى هذه اللیلة قتل یوشع بن نون، و فى هذه اللیلة مات ابى امیر المؤمنین(ع)، و الله لا یسبق ابى احد کان قبله من الاوصیاء الى الجنة، و لا من یکون بعده، و ان کان رسول الله(ص) لیبعثه فى السریة فیقاتل جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن یساره و ما ترک صفراء و لا بیضاء الا سبعماة درهم فضلت من عطائه کان یجمعها لیشترى بها خادما لاهله ‏»

( اى مردم در این شب قرآن نازل شد، و در این شب عیسى بن مریم را به آسمان بردند، و در این شب یوشع بن نون کشته شد، و در این شب پدرم امیر المؤمنین(ع)از این جهان رحلت کرد، به خدا سوگند هیچ یک از اوصیا بر پدرم در رفتن به بهشت پیشى نجسته، و نه هر کس که پس از اوست، و این گونه بود که رسول خدا(ص)او را در هر ماموریت جنگى که مى‏فرستاد جبرئیل در سمت راست او و میکائیل در سمت چپ او مى‏جنگیدند و هیچ درهم و دینارى پس از خود به جاى نگذارد جز هفتصد درهم که از جیره بیت المال او زیاد و اضافه آمده بود و آن را جمع کرده بود تا خادمى براى خانواده خود خریدارى کند.)

و شیخ مفید در ارشاد سخنرانى آن حضرت را این گونه نقل کرده: « و روى ابو محنف لوط بن یحیى، قال: حدثنى اشعث‏بن سوار، عن ابى اسحق السبیعى و غیره، قالوا: خطب الحسن بن على(ع)فی صبیحة اللیلة التى قبض فیها امیر المؤمنین(ع)فحمد الله و اثنى علیه و صلى على رسول الله(ص)ثم قال:

لقد قبض فى هذه اللیلة رجل لم یسبقه الاولون بعمل و لا یدرکه الآخرون بعمل لقد کان یجاهد من رسول الله فیقیه بنفسه، و کان رسول الله(ص) یوجهه برایته فیکنفه جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن شماله، و لا یرجع حتى یفتح الله على یدیه.

و لقد توفى(ع)فى اللیلة التى عرج فیها بعیسى بن مریم، و فیها قبض یوشع بن نون وصى موسى(ع)و ما خلف صفراء و لا بیضاء الا سبعماة درهم، فضلت عن عطائه اراد ان یبتاع بها خادما لاهله.

ثم خنقته العبرة فبکى و بکى الناس معه.

ثم قال: انا ابن البشیر انا ابن النذیر، انا ابن الداعى الى الله باذنه، انا ابن السراج المنیر، انا من اهل بیت اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهیرا، انا من اهل بیت فرض الله مودتهم فى کتابه فقال تعالى: «قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فى القربى، و من یقترف حسنة نزد له فیها حسنا»  فالحسنة مودتنا اهل البیت »

(ابو محنف(به سندش)از ابى اسحق سبیعى و دیگران روایت کرده که گفتند: امام حسن(ع) در بامداد آن شبى که امیر المؤمنین(ع)در آن شب از دنیا رفت‏خطبه خواند، و حمد و ثناى خداى را به جاى آورد و بر رسول خدا(ص)درود فرستاد، آنگاه فرمود:

به حقیقت در این شب مردى از دنیا رفت که پیشینیان در کردار از او پیشى نجستند، و آیندگان نیز در کردار به او نرسند، همانا با رسول‏خدا(ص)جهاد کرد و با جان خویش از آن حضرت دفاع نمود، و رسول خدا(ص)او را با پرچم خود(به جنگها)فرستاد و(جبرئیل و میکائیل)او را در میان مى‏گرفتند، جبرئیل از سمت راستش، و میکائیل از سمت چپ او، و باز نمى‏گشت تا به دست تواناى او خداوند(جنگ را)فتح کند.

و در شبى از دنیا رفت که عیسى بن مریم در آن شب به آسمان بالا رفت، و یوشع بن نون وصى حضرت موسى(ع)در آن شب از دنیا رفت، و هیچ درهم و دینارى از خود به جاى نگذاشته جز هفتصد درهم که آن هم از بهره‏اش(که بیت المال داشت)زیاد آمده، و مى‏خواست‏با آن پول براى خانواده خود خادمى خریدارى کند، (این سخن را فرمود)سپس گریه گلویش را گرفت و گریست، مردم نیز با آن حضرت گریه کردند، آنگاه فرمود:

منم فرزند بشیر(مژده دهنده به بهشت، یعنى رسول خدا(ص)که از نامهاى آسمانى او بشیر است) منم فرزند نذیر(ترساننده از جهنم)منم فرزند آن کس که به اذن پروردگار مردم را به سوى او مى‏خواند، منم پسر چراغ تابناک(هدایت) من از خاندانى هستم که خداى تعالى پلیدى را از ایشان دور کرده و به خوبى پاکیزه‏شان فرموده، من از آن خاندانى هستم که خداوند دوستى ایشان را در کتاب خویش(قرآن)فرض و واجب دانسته و فرموده است: « بگو نپرسم شما را بر آن مزدى جز دوستى در خویشاوندانم و آنکه فراهم کند نیکى را بیفزاییمش در آن نکویى را » پس نیکى در این آیه دوستى ما خاندان است.

و نظیر همین دو سخنرانى با مختصر اختلافى در بسیارى از کتابهاى اهل سنت نیز نقل شده که هر که خواهد مى‏تواند در ملحقات احقاق الحق بخواند.

******************************

************************************************************

******************************

بیعت ‏با امام 

و به دنبال این سخنرانى، عبد الله بن عباس برخاست و مردم را به بیعت‏با آن حضرت دعوت کرده گفت:

« معاشر الناس!هذا ابن نبیکم و وصى امامکم فبا یعوه‏ » (اى مردم-این پسر پیغمبر شما و وصى امام شماست‏با او بیعت کنید!)

مردم نیز دعوت او را پذیرفته گفتند:

«ما احبه الینا و اوجب حقه علینا»!

(براستى که چقدر نزد ما محبوب است، و چه اندازه حق او بر ما واجب است.)  

و به دنبال این گفتار با آن حضرت بیعت کردند.و شیخ مفید(ره)در کتاب ارشاد روایت کرده که این جریان در روز جمعه بیست و یکم رمضان سال چهلم هجرى بود.

و به دنبال آن فرمود: چون کار بیعت تمام شد امام حسن(ع)فرمانداران و استاندارانى براى شهرها تعیین فرموده به شهرها فرستاد، و از آن جمله عبد الله بن عباس را روانه بصره کرد.

و ابن شهر آشوب در مناقب گفته: در روز بیعت‏سى و هفت‏سال از عمر آن حضرت گذشته بود.

و از مدائنى نقل شده که گفته است: چون على(ع)از دنیا رفت، عبد الله بن عباس به نزد مردم کوفه آمد و گفت: مردم امیر المؤمنین(ع)از دنیا رفت، ولى جانشینى براى خود گذارده که اگر خواهید به نزد شما بیاید!و اگر نخواستید باکى بر کسى نیست.

مردم گریستند و گفتند: ما آماده‏ایم تا به نزد ما آید.

و چون امام حسن(ع)بیامد، براى مردم سخنرانى کرده، فرمود:

«ایها الناس اتقوا الله فانا امراؤکم و اولیاؤکم، و انا اهل البیت الذین قال الله تعالى فینا: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا»(اى مردم از خدا بترسید که امیران شما و سرپرستان شما ما هستیم، و ماییم‏«اهل بیت‏»و خاندانى که خدا درباره ما فرمود: «جز این نیست که خداوند اراده فرموده تا پلیدى را از شما خاندان دور کند و به خوبى پاکیزه‏تان گرداند».)  

و به دنبال آن مردم با آن حضرت بیعت کردند.

و در بحار الانوار از کتاب‏«کفایة النصوص‏»به سندش از هشام بن محمد از پدرش روایت کرده که چون امیر المؤمنین(ع)به شهادت رسید، حسن‏بن على(ع)بر فراز منبر رفت و خواست‏سخن بگوید که گریه گلویش را گرفت و ساعتى نشست، سپس برخاست و چنین گفت:

« الحمد لله الذی کان فی اولیته، وحدانیا فی ازلیته، متعظما بالهیته، متکبرا بکبریائه و جبروته، ابتدا ما ابتدع، و انشاما خلق، على غیر مثال کان سبق مما خلق.

ربنا اللطیف بلطف ربوبیته، و بعلم خبره فتق، و باحکام قدرته خلق جمیع ما خلق، فلا مبدل لخلقه، و لا مغیر لصنعه، و لا معقب لحکمه، و لا راد لامره و لا مستراح عن دعوته، خلق جمیع ما خلق، و لا زوال لملکه، و لا انقطاع لمدته فوق کل شی‏ء علا، و من کل شی‏ء دنا، فتجلى لخلقه من غیر ان یکون یرى و هو بالمنظر الاعلى.

احتجب بنوره، و سما فی علوه، فاستتر عن خلقه، و بعث الیهم شهیدا علیهم و بعث فیهم النبیین مبشرین و منذرین، لیهلک من هلک عن بینة، و یحیى من حی عن بینة، و لیعقل العباد عن ربهم ما جهلوه، فیعرفوه بربوبیته بعد ما انکروه.

و الحمد لله الذی احسن الخلافة علینا اهل البیت، و عنده نحتسب عزانا فی خیر الآباء رسول الله(ص)، و عند الله نحتسب عزانا فی امیر المؤمنین، و لقد اصیب به الشرق و الغرب، و الله ما خلف درهما و لا دینارا الا اربعمائة درهم، اراد ان یبتاع لاهله خادما، و لقد حدثنی حبیبی جدی رسول الله(ص)ان الامر یملکه اثنا عشر اماما من اهل بیته و صفوته، ما منا الا مقتول او مسموم‏»(ستایش خداى را که در آغاز بوده، و در همیشگیش یکتاست و در معبودیت‏خود با عظمت، و در کبریا و جبروت خود بزرگمنش، آغاز در نو آفرینى خود کرد، و نو آفرینى در آفرینش، بى‏آنکه نمونه‏اى براى آنچه آفریده در گذشته وجود داشته باشد.

پروردگار ما به لطف پروردگاریش لطیف، و با دانش خود(موجودات را)شکافت، و به سختى قدرتش آفرید همه آنچه را که آفرید، هیچ نیرویى نتواند خلقتش را تبدیل کرده و ساخته‏اش را تغییر داده و حکمش را برگرداند و فرمانش را رد کند و از انجام دعوتش استراحت‏جویى کند، هر آنچه را آفریده شده او آفریده و فرمانرواییش زوال ندارد و مدت و زمانش پایان نپذیرد، برتر از هر برترى و از هر نزدیکى است و بى‏آنکه دیده شود بر خلق خود تجلى کرده و در دیدگاه برترى است.

به نور خود در پرده است و در جایگاه بلندش برترى گرفته و از خلق خود مستور گشته و گواهى را بر ایشان مبعوث فرموده، و پیمبرانى مژده دهنده و بیم دهنده برایشان برانگیخته تا هر که نابود شود از روى دلیل و برهان بوده و هر که زنده گردد از روى برهانى آشکار باشد، و تا آنکه بفهمند بندگان خدا از پروردگار خود آنچه را نمى‏دانند و او را به پروردگاریش بشناسند پس از آنکه انکارش نمودند.

و ستایش خداى را که جانشینى خود را بر ما خاندان نیکو گردانید و سوگ خود را در بهترین پدران رسول خدا(ص)و همچنین در عزاى امیر المؤمنین(ع)به حساب خدا گذارده(و از او پاداش مى‏خواهیم)و مصیبت او[یعنى امیر المؤمنین(ع)]شرق و غرب را داغدار کرد، و به خدا سوگند درهم و دینارى از خود به جاى نگذارد جز چهارصد درهم که مى‏خواست‏به وسیله آن خدمتکارى براى خاندانش بخرد و براستى که حبیب من و جدم رسول خدا(ص)به من خبر داده که مالک این امر(خلافت)دوازده نفر امام و رهبر از خاندان و برگزیدگان او خواهند شد، و هیچ یک از ما(دوازده نفر)نیست جز آنکه مسموم گردد یا کشته شود.)  

و به دنبال آن گفته: امام(ع)از منبر فرود آمد و دستور داد ابن ملجم را حاضر کنند او را به قتل رسانی

******************************

************************************************************

******************************

مکاتبه امام 

نامه‏هایى که میان امام(ع)و معاویه رد و بدل شده زیاد نیست و جمعا-طبق آنچه ابو الفرج و دیگران نوشته‏اند-از پنج نامه تجاوز نمى‏کند، و سبب آن نیز همان بود که از آغاز کار روشن بود که معاویه با آن سابقه سویى که داشت، حاضر به تسلیم در برابر حق و واگذارى آن به اهلش نبود، و تازه پس از شهادت امیر المؤمنین(ع)در عناد و لجاجت، و سرپیچى از فرمان خدا جرى‏تر و بى‏پرواتر نیز شده بود، و به گرفتن مقامى که کوچکترین لیاقت و اهلیتى را براى آن از نظر اسلام و شرع مقدس نداشت امیدوارتر شده شود...

و این مطلب از نامه‏هایى که به اطراف و به هواداران بى‏دین همچون خودش نوشته، بخوبى معلوم مى‏شود، که نامه زیر یکى از آنهاست:

« من معاویة امیر المؤمنین الى فلان بن فلان و من قبله من المسلمین.سلام علیکم، فانى احمد الیکم الله الذى لا اله الا هو.اما بعد، فالحمد لله الذى کفا کم مؤنة عدوکم و قتلة خلیفتکم، ان بلطفه، و حسن صنعه، اتاح لعلى بن ابى طالب رجلا من عباده، فاغتاله فقتله، فترک اصحابه متفرقین مختلفین، و قد جاءتنا کتب اشرافهم و قادتهم یلتمسون الامان لانفسهم و عشائرهم، فاقبلوا الى حین یاتیکم کتابى هذا بجهدکم و جندکم و حسن عدتکم، فقد اصبتم بحمد الله الثار، و بلغتم الامل، و اهلک الله اهل البغى و العدوان‏».(این نامه‏اى است از امیر المؤمنین معاویه به فلانى و هر که از مسلمانان که فرمانبردار اویند، درود بر شما.سپاس مى‏کنم خداى بى همتا را، و همانا حمد براى خدایى سزاست که دشمن شما و کشندگان خلیفه شما(عثمان) را کفایت فرمود، و همان خداوند به لطف و عنایت‏خاص خویش مردى از بندگان خود را براى على بن ابیطالب برانگیخت تا او را غافلگیر کرده و کشت و یاران او را پراکنده و متفرق کرد، و از طرف بزرگان آنها و رؤساى ایشان نامه‏هایى به نزد من آمده که درخواست امان براى خود و قبیله‏شان نموده‏اند، و از این رو به محض رسیدن نامه من با لشکر خود و آنچه آماده کارزار کرده‏اید به سوى من کوچ کنید که بحمد الله انتقام خون خویش را گرفته و به آرزوى خویشتن رسیدید، و خداوند ستم‏پیشگان و ستیزه‏جویان را هلاک ساخت.)

و چنین شخصى که توطئه قتل شریفترین مردم روى زمین را به خدا نسبت داده...و بر خلاف آنچه پیش از آن به امام(ع)نوشته بود تا به این حد در مرگ آن حضرت خوشحالى و رقص و پایکوبى مى‏کند...، مجسمه تقوى و عدالت را که حتى دشمن درباره‏اش گفته:

« قتل فى محراب عبادته لشدة عدله ‏»

(او را به خاطر شدت عدل و دادش در محراب عبادتش کشتند.)

در زمره اهل ستم و دشمنى به حساب آورده، و خود را که ظلم و جنایت‏سراسر وجودش را در طول عمر ننگینش فرا گرفته بود طرفدار حق و عدالت‏بداند...

و براى چندمین بار این دروغ بزرگ را تکرار نموده و على(ع)و یاران پاکش را قاتل عثمان معرفى کرده و خود و همفکران جنایتکارش را-که عموما دستشان به خون عثمان آلوده بود-خونخواهان عثمان قلمداد نموده است...و اگر نامى هم در نامه از خدا برده، روى همان عادت جاهلیت و یا عوامفریبى و اغفال مسلمانان مقدس مآب و قشرى بود که رشد و درک این گونه مسائل و جریانات خطرناک را نداشتند، و از اسلام و دین همین ظواهر خشک و صورت نماز و روزه و حج و تسبیح و تقدیسهاى بى‏محتوا را فهمیده بودند. ..

و بالاخره براى چندمین بار بزرگترین سند تاریخى را براى جرم و گناه خود-یعنى قیام بر ضد حکومت اسلامى را-به نام خویش ثبت کرده...و مردم را بر ضد حکومت اسلامى شورانده و به قیام مسلحانه دعوت کرده است...

و از چنین شخصى بیش از این هم نمى‏توان انتظار داشت...

کسى که سر تا پاى عمر ننگینش جز قتل و غارت و تهمت و افترا و دروغ و خدعه و نیرنگ و امثال آن، یادگارى از خود به جاى نگذارده بدان گونه که قسمتى از آن را از زبان دوست و دشمن و موافق و مخالف در شرح زندگانى امیر المؤمنین(ع)(جلد دوم) نوشته‏ایم، بارى اینچنین جنایتکارى قابل موعظه و اندرز نبود و خیلى سنگدلتر از آن بود که پندهاى سبط اکبر رسول خدا(ص)در او اثر کند.کسى که سخنان حیات‏بخش امیر المؤمنین(ع)در دلش اثرى نداشته باشد چگونه سخنان فرزندش حسن(ع)مى‏تواند او را از انحراف و سرکشى باز دارد؟اگر چه همه آن سخنان همگى از یک منبع سرچشمه گرفته بود.

اما با تمام این احوال، امام حسن(ع)همانند پدر بزرگوارش-و طبق دستور الهى-به منظور اتمام حجت چند نامه به معاویه مرقوم داشته که ما متن یکى از آنها را که مشروحتر و جامعتر از دیگران است‏با ترجمه‏اش براى شما نقل مى‏کنیم:

بسم الله الرحمن الرحیم

« من الحسن بن علی امیر المؤمنین الى معاویة بن ابى سفیان، سلام علیک، فانى احمد الیک الله الذى لا اله الا هو، اما بعد فان الله جل جلاله بعث‏محمدا رحمة للعالمین، و منة للمؤمنین، و کافه للناس اجمعین، «لینذر من کان حیا و یحق القول على الکافرین‏»، فبلغ رسالات الله، و قام بامر الله حتى توفاه الله غیر مقصر و لا و ان، و بعد ان اظهر الله به الحق، و محق به الشرک، و خص به قریشا خاصة فقال له: «و انه لذکر لک و لقومک‏».فلما توفى تنازعت‏سلطانه العرب، فقالت قریش: نحن قبیلته و اسرته و اولیاؤه، و لا یحل لکم ان تنازعونا سلطان محمد و حقه، فرات العرب ان القول ما قالت قریش، و ان الحجة فى ذلک لهم على من نازعهم امر محمد، فانعمت لهم، و سلمت الیهم.ثم حاججنا نحن قریشا بمثل ما حاججت‏به العرب، فلم تنصفنا قریش انصاف العرب لها، انهم اخذوا هذا الامر دون العرب بالانتصاف و الاحتجاج، فلما صرنا اهل بیت محمد و اولیاءه الى محاجتهم، و طلب النصف منهم باعدونا و استولوا بالاجماع على ظلمنا و مراغمتنا و العنت منهم لنا، فالموعد الله، و هو الولى النصیر؟

و لقد کنا تعجبنا لتوثب المتوثبین علینا فى حقنا و سلطان نبینا، و ان کانوا ذوى فضیلة و سابقة فى الاسلام، و امسکنا عن منازعتهم مخافة على الدین ان یجد المنافقون و الاحزاب فى ذلک مغمزا یثلموا به، او یکون لهم بذلک سبب الى ما ارادوا من افساده، فالیوم فلیتعجب المتعجب من توثبک یا معاویة على امر لست من اهله، لا بفضل فى الدین معروف، و لا اثر فى الاسلام محمود، و انت ابن حزب من الاحزاب، و ابن اعدى قریش لرسول الله صلى الله علیه و آله و لکتابه، و الله حسیبک، فسترد فتعلم لمن عقبى الدار، و بالله لتلقین عن قلیل ربک، ثم لیجزینک بما قدمت‏یداک، و ما الله بظلام للعبید.

ان علیا لما مضى لسبیله-رحمة الله علیه یوم قبض و یوم من الله علیه بالاسلام، و یوم یبعث‏حیا-و لانى المسلمون الامر بعده، فاسال الله الا یؤتینا فى الدنیا الزائلة شیئا ینقصنا به فى الآخرة مما عنده من کرامة، و انما حملنى على الکتاب الیک الاعذار فیما بینى و بین الله عز و جل فى امرک، و لک فى ذلک ان فعلته الحظ الجسیم، و الصلاح للمسلمین، فدع التمادى فى الباطل، و ادخل فیما دخل فیه الناس من بیعتى، فانک تعلم انى احق بهذا الامر منک‏عند الله و عند کل اواب حفیظ، و من له قلب منیب.و اتق الله ودع البغى، و احقن دماء المسلمین، فو الله مالک خیر فى ان تلقى الله من دمائهم باکثر مما انت لاقیه به، و ادخل فى السلم و الطاعة، و لا تنازع الامر اهله و من هو احق به منک، لیطفى‏ء الله النائرة بذلک، و یجمع الکلمة، و یصلح ذات البین، و ان انت ابیت الا التمادى فى غیک سرت الیک بالمسلمین فحاکمتک، حتى یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین‏»

و این هم ترجمه آن که به قلم نگارنده چاپ شده:

بسم الله الرحمن الرحیم

(این نامه‏اى است از بنده خدا حسن بن على امیر مؤمنان به سوى معاویه پسر ابى سفیان سلام بر تو، خداوندى را سپاس کنم که معبودى جز او نیست، و بعد همانا خداى تعالى محمد(ص)را براى عالمیان رحمتى قرار داده و بر مؤمنین منتى نهاده، و او را به سوى همگى مردم فرستاد«لینذر من کان حیا و یحق القول على الکافرین‏» ( تا بترساند آن کس را که زنده است و فرو گیرد سختى و عذاب کافران را)، او نیز رسالتهاى خداوند را ابلاغ فرمود و به امر پروردگار قیام نموده تا گاهى که خداوند جانش برگرفت در حالى که هیچ گونه تقصیر و سستى در انجام کار و ماموریت الهى نکرده بود، و تا اینکه خداوند به وسیله او حق را آشکار کرد، و شرک و بت‏پرستى را از میان برد، و مؤمنان را به وسیله او یارى فرمود، و عرب را به سبب آن حضرت عزیز کرد، و بویژه قریش را شرافتى مخصوص بخشید که فرمود: «و انه لذکر لک و لقومک‏»(آن یادآوریى است‏براى تو و قومت)(سوره زخرف، آیه. ) و چون آن جناب(ص)از دنیا رفت، عرب درباره زمامدارى اختلاف کردند، قریش گفتند: ما فامیل و خانواده و دوستان اوییم و دیگران را جایز نیست که درباره سلطنت و زمامدارى و حقى که حضرت‏محمد(ص)در میان مردم داشت‏با ما به نزاع و ستیزه برخیزند، عرب که این سخن را از قریش شنیدند دیدند که سخن قریش صحیح است، و در مقابل سایرین که با آنان به نزاع برخاسته‏اند حق به جانب ایشان است و از همین رو به فرمان آنان گوش داده و در برابرشان تسلیم شدند، پس از اینکه کار بدین صورت خاتمه یافت ما نیز همان سخن را به قریش گفتیم که قریش به سایر اعراب گفته بودند، یعنى به همان دلیل که قریش خود را سزاوارتر به جانشینى و زمامدارى پس از رسول خدا(ص)مى‏دانستند، ما نیز به همان دلیل خود را از سایر قریش بدین منصب سزاوارتر مى‏دانستیم، زیرا ما از همه کس به آن حضرت نزدیکتر بودیم.

ولى قریش چنانکه مردم با آنها از روى انصاف رفتار کرده بودند، اینان با ما به انصاف رفتار نکردند، با اینکه قریش به وسیله همین انصاف مردم بود که به حیازت این مقام نایل آمدند، ولى هنگامى که ما خاندان رسول خدا(ص)و نزدیکانش با آن احتجاج کردیم و از ایشان خواستیم انصاف دهند، ما را از نزد خویش رانده و به طور دسته‏جمعى براى ظلم و سرکوبى ما اقدام نموده و دشمنى خود را با ما اظهار کردند، بازگشت همه به سوى خداست، و در پیشگاه با عظمتش دادخواهى خواهیم نمود، و او بزرگوار و نیکو یاورى خواهد بود.

و ما براستى در شگفتیم از کسانى که در ربودن حق ما بر ما یورش بردند، و خلافت پیامبر را که به طور مسلم حق ماست از چنگ ما ربودند و اگر چه در اسلام داراى فضیلت و سابقه نیز مى‏باشند، و ما به خاطر اینکه دیدیم اگر در گرفتن حق خویش به منازعه با ایشان اقدام کنیم ممکن است منافقان و سایر احزاب مخالف دین وسیله‏اى براى خرابکارى و رخنه در دین به دست آورند و نیتهاى فاسد خویش را عملى سازند، دم فرو بسته، سکوت اختیار کردیم.

ولى امروز اى معاویه براستى جاى شگفت است که تو به کارى دست زده‏اى که به هیچ وجه شایستگى آن را ندارى، زیرا نه به فضیلتى در دین معروفى و نه در اسلام داراى اثرى پسندیده مى‏باشى، تو فرزند دسته‏اى‏از احزاب هستى که در جنگ احزاب به جنگ رسول خدا(ص)آمدند و پسر دشمن‏ترین قریش نسبت‏به پیغمبر خدا(ص)مى‏باشى، ولى بدان که خداوند تو را ناامید خواهد گردانید و بزودى به سوى او بازگشت‏خواهى کرد، و آنگاه خواهى دانست که عاقبت و فرجام نیکوى آن سراى از آن کیست، به خدا سوگند بزودى پروردگار خویش را دیدار خواهى کرد و تو را به کردار زشتت کیفر خواهد داد و خداوند هیچ گاه نسبت‏به بندگان، ستمکار نخواهد بود.

همانا پدرم على رضوان الله علیه-که در روز رحلت، و نیز روزى که به پیروى آیین اسلام مفتخر گردید، و روزى که در قیامت‏برانگیخته شود در همه حال رحمت‏خدا بر او باد-همین که از دنیا رفت مسلمانان امر خلافت را پس از او به من واگذار کردند، و من از خداوند مى‏خواهم که در این دنیاى ناپایدار چیزى که موجب نقصان نعمتهاى آخرتش گردد به ما ندهد و بدانچه بر ما عنایت کرده چیزى نیفزاید، و اینکه من اقدام به نامه‏نگارى براى تو کردم چیزى مرا وادار نکرد جز همین که میان خود و خداى سبحان درباره تو عذرى داشته باشم، و این را بدان که اگر دست از مخالفت‏با من بردارى بهره و نصیب بزرگى خواهى داشت و مصلحت مسلمانان نیز مراعات شده و از این رو من به تو پیشنهاد مى‏کنم که بیش از این در ماندن و توقف در باطل خویش اصرار مورزى و دست‏باز دارى و مانند سایر مردم که با من بیعت کرده‏اند تو نیز بیعت کنى زیرا تو خود مى‏دانى که من در پیشگاه خدا و هر مرد دانا و نیکوکارى به امر لافت‏شایسته‏تر از تو مى‏باشم، از خدا بترس و ستمکارى مکن و خون مسلمانان را بدین وسیله حفظ نما چون به خدا سوگند براى تو در روز ملاقات پروردگارت سودى بیش از این خونها که ریخته‏اى نخواهد داشت.

پس راه مسالمت پیش گیر و سر تسلیم فرود آر، و درباره خلافت‏با کسى که شایستگى آن را دارد و از تو سزاوارتر است‏ستیزه مجوى تا بدین وسیله خداوند آتش جنگ و اختلاف را فرو نشاند و تیرگى برداشته و وحدت کلمه پیدا شود و میانه مردمان اصلاح و سازش پدید آید، و اگر درخودسرى و گمراهى خود پافشارى دارى و سر سازش ندارى، ناچار با مسلمانان و لشکر بسیار به سوى تو کوچ خواهم کرد و با تو مخاصمه و پیکار نمایم تا خداوند میان ما حکم فرماید و او بهترین داوران است)

و پاسخ این نامه را بهتر است‏خودتان در مقاتل الطالبیین و یا در ترجمه آن بخوانید و مشاهده کنید که چگونه معاویه در صدد محاجه و پاسخگویى با امام حسن(ع) در مورد ماجراى خلافت‏بر آمده و بالاخره در پایان نیز با کمال وقاحت و بى‏شرمى خود را از فرزند رسول خدا(ص)به خلافت‏سزاوارتر دانسته و در صدد مدیحه‏سرایى خویش برآمده گوید:

« ...تو خود مى‏دانى که من بیش از تو حکومت کرده و تجربه‏ام در کار مردم بیش از تو و سیاستمدارتر و سالمندتر از تو مى‏باشم، و از این رو تو سزاوارترى که دعوت مرا درباره آنچه مرا بدان خوانده‏اى بپذیرى، پس بیا و در تحت اطاعت من درآى، و من در عوض، خلافت را پس از خود به تو وا مى‏گذارم، و از این گذشته هر چه از اموال که در بیت المال عراق است‏به هر اندازه که باشد به تو وا مى‏گذارم، آنها را بردار و به هر جا که مى‏خواهى برو، و نیز خراج هر یک از استانهاى عراق را که مى‏خواهى از آن تو باشد که در مخارج و هزینه زندگى خود صرف نمایى که آن را حسابدار و کفیلتان(هر که هست)براى شما ماخوذ دارد، و دیگر آنکه اجازه داده نخواهد شد که کسى بر شما حکومت کند.و نیز کارها جز به فرمان شما انجام نشود و هر کارى که منظور در آن اطاعت‏خداوند باشد طبق دلخواه شما انجام پذیرد و در آن نافرمانى نشوى...»

و چنانچه مشاهده مى‏کنید معاویه در اینجا بدون پروا از خدا و خلق خدا، گذشته از اینکه صریحا خود را براى خلافت‏شایسته‏تر دانسته و براى خود فضیلت‏تراشى مى‏کند، این منصب مقدس و الهى را در حد یک کالاى تجارتى‏تنزل داده و براى خرید آن از بیت المال مسلمانان بذل و بخشش مى‏کند، و از کیسه خلیفه مى‏بخشد و...

و به دنبال آن نیز اهل تاریخ نوشته‏اند که معاویه نامه دیگرى به امام نوشت‏بدین مضمون:

اما بعد همانا خداى عز و جل آن خدایى است که نسبت‏ببندگانش آنچه بخواهد انجام مى‏دهد لا معقب لحکمه و هو سریع الحساب ( تبدیل کننده براى حکم او نیست و او زود به حساب هر کس مى‏رسد) بترس از اینکه مرگ تو به دست مردمانى پست و فرومایه باشد، و مایوس باش از اینکه بتوانى بر ما خرده‏گیرى و اگر از آنچه در سر مى‏پرورانى(یعنى خلافت)دست‏بازداشته و با من بیعت کنى، من بدانچه وعده کردم از مال و مقام وفا خواهم کرد و آنچه شرط نموده‏ام بى‏کم و کاست ادا خواهم نمود، و من همانند کسى هستم که اعشى شاعر گوید:

و ان احد اسدى الیک امانة

فاوف بها تدعى اذا مت وافیا

و لا تحسد المولى اذا کان ذا غنى

و لا تجفه ان کان فى المال فانیا

و اگر کسى به تو امانتى سپرد آن را به اهلش بازگردان تا چون از این جهان رفتى ترا امانت دار نامند.

بر بزرگتر از خویش که مال دار است رشک مبر، و اگر دیدى در بذل مال بى‏دریغ است‏به او جفا مورز.

و پس از من خلافت از آن تو باشد زیرا تو از هر کس بدین مقام سزاوارتر باشى و السلام.

امام(ع)نیز در پاسخش نوشت

بسم الله الرحمن الرحیم

اما بعد نامه‏ات رسید و از مضمونش اطلاع حاصل شد، و چون از ستمکارى و زورگویى بر تو بیمناک بودم آن را بدون پاسخ گذاردم و من از زورگویى تو به خدا پناه مى‏برم، بیا و از حق پیروى کن زیرا تو مى‏دانى که من اهل و سزاوار آن هستم، و اگر سخن به دروغ‏گویم گناه به گردن من است(و من هرگز دروغ نمى‏گویم.)

******************************

************************************************************

******************************

اعتراض اصحاب 

قیس بن سعد بن عباده

سعد بن عبادة(پدر قیس)در زمان خود از بزرگان مدینه و رئیس قبیله خزرج، و مرد غیور و با شخصیتى بود و شرح شجاعت و خدمات او در اسلام و پس از آن، و مخالفت وى با خلافت ابوبکر در ماجراى سقیفه در تاریخ مضبوط است، که ما نیز شمه‏اى از آن را در تالیفات گذشته به رشته تحریر در آوردیم.

قیس-فرزند او-نیز مانند پدرش مردى شجاع و غیور بود، و از نظر قامت نیز، بلند قد بوده، به طورى که به گفته ابو الفرج وقتى سوار اسب مى‏شد، پاهایش روى زمین کشیده مى‏شد، و در این باره نیز داستانى دارد که ما در شرح حال محمد بن حنفیة در جلد دوم زندگانى امیر مؤمنان(ع)نقل کرده‏ایم .

و نیز مى‏نویسند که مو در صورت نداشت و به اصطلاح‏«کوسه‏»بود، و در کتاب مقاتل الطالبیین آمده که به او«خواجه انصار»مى‏گفتند.

قیس بن سعد در ارادت به امیر المؤمنین(ع)و خاندان آن حضرت مشهور است و آن حضرت در آغاز خلافت‏خود حکومت مصر را به او واگذار فرمود به شرحى که در احوال آن حضرت نوشته‏ایم، و قیس از کسانى بود که حاضر نبود با معاویه بیعت کند و چون قبل از ماجراى صلح معاویه براى او نامه نوشت و خواست تا مانند عبید الله بن عباس او را به طرف خود جذب کند در پاسخ نوشت:

« لا و الله لا تلقانى ابدا الا بینى و بینک الرمح...»

( نه به خدا سوگند هرگز مرا دیدار نخواهى کرد، جز آنکه میان من و تو نیزه باشد...!

و پس از همین پاسخ صریح و قاطع بود که معاویه خشمگین شد وبراى او نوشت:

«سعد بن عباده بر غیر از کمان خویش زه نهاد، و بغیر از نشان خویش تیر افکند، از این رو پارگى و رخنه در کمانش بسیار شد، و تیرش به خطا رفت(یعنى در کارى که نباید وارد بشود وارد شد و بدین جهت موفق نگشت.اشاره به داستان سقیفه بنى ساعده است که سعد بن عباده مدعى خلافت رسول خدا بود و با ابوبکر بیعت نکرد)، پس مردم او را واگذاردند تا مرگش فرا رسید و آواره و غریب وار در حوران(شام)بمرد. (2) و السلام.

قیس بن سعد در پاسخش نوشت:

«اما بعد فانما انت وثن بن وثن من هذه الاوثان-الخ‏»

«اى آنکه بتى و پسر بتى از این بتها هستى جز این نبود که تو بناچارى و کراهت در دیانت اسلام درآمدى و از روى ترس بدان گردن نهادى و دوباره به میل خود دانسته از دین خارج شدى، و خداوند براى تو در این دین بهره‏اى نگذاشت!از قدیم مسلمان نبودى و نفاق تو تازگى ندارد، همواره با خدا و رسولش دشمن بودى، و در میان احزاب مشرکین مقام و منزلتى داشتى، پس تو همان دشمن خدا و رسول و بندگان مؤمن خداوندى!بارى تو پدر مرا به بدى یاد کردى!به خدا سوگند پدر من به کمان خود زه نهاد، و به نشان خویش تیر افکند، ولى کسى براى او شر برانگیخت، که تو به گرد او نخواهى رسید، و به پایه و مقامش دست نخواهى یافت-و خود کارى نابجا و نادرست و غیر مرغوب بود(یعنى خلافت ابى‏بکر)-و چنین پنداشتى که من یهودى و پسر یهودى هستم ولى تو خود بهتر مى‏دانى و مردم نیز خوب مى‏دانند که من و پدرم از انصار و یاران دین بودیم، همان دینى که تو از آن بیرون رفتى، و ما از دشمنان آن دین و آیینى بودیم که تو در آن داخل شده و به سویش رفتى(یعنى شرک)و السلام.)

همین که معاویه این نامه را خواند به خشم آمد و خواست پاسخى‏براى آن بنویسد که عمرو بن عاص او را از این کار بازداشته و به او گفت: دست نگهدار زیرا اگر پاسخش را بنویسى او به بدتر از این جواب تو را خواهد داد، معاویه که این سخن را شنید از پاسخ او صرفنظر کرد.

بارى قیس بن سعد وقتى مطلع شد که امام او-یعنى حضرت حسن بن على(ع)-از حکومت کناره گرفته و کار را به معاویه وا گذارده، با شدت ناراحتیى که از این ناحیه پیدا کرده بود، بناچار به کوفه بازگشت و چون معاویه وارد کوفه شد کسى را به سراغ او فرستاد تا براى بیعت‏حاضر شود.

ولى قیس حاضر نشده و گفت: من قسم خورده‏ام او را دیدار نکنم، جز آنکه میان من و او نیزه و یا شمشیر باشد...

معاویه دستور داد براى آنکه به قسم او عمل شده باشد، نیزه و شمشیرى بیاورند و در میان او و معاویه بگذارند، و بدین ترتیب قیس بن سعد در آن مجلس حاضر شد و با معاویه بیعت کرد-به شرحى که در کتابهاى تاریخ مذکور است. (3)

حجر بن عدى

و از کسانى که از صلح امام(ع)سخت غمگین و کوفته خاطر گردید، حجر بن عدى است که از بزرگان اصحاب رسول خدا و امیر المؤمنین(ع)و از ابدال روزگار بوده، و به گفته ابن اثیر جزرى در اسد الغابة و دیگران از نظر تقرب به خدا به آن حد و مقام رسید که مستجاب الدعوه بود...

و بالاخره نیز در مرج عذراء (4) به دستور معاویه و به وسیله دژخیمان او به شهادت رسید که شهادت او موجى از اعتراض را علیه معاویه برانگیخت و مورد اعتراض عایشه و دیگران قرار گرفت... (5) و به هر صورت طبق روایت ابن شهر آشوب و ابن ابى الحدید، حجر بن عدى از کسانى بود که از ماجراى صلح بسختى کوفته خاطر گردید تا جایى که-با شدت علاقه و ارادتى که نسبت‏به امام حسن(ع)و پدرش على و خاندان آن حضرت داشت-به نزد آن بزرگوار آمده و در حضور معاویه همچون کسى که عنان اختیار از کف او خارج گشته باشد، گفت:

«اما و الله لوددت انک مت فى ذلک الیوم و متنا معک و لم نر هذا الیوم فانا رجعنا راغمین بما کرهنا، و رجعوا مسرورین بما احبوا»

«به خدا سوگند دوست داشتم که در این روز همگى مرده بودیم و چنین روزى را نمى‏دیدیم که ما بر خلاف آنچه مى‏خواستیم با اکراه باز گردیم و آنها خوشحال با آنچه دوست داشتند مراجعت کنند!)

و این گفتار حجر امام را نیز ناراحت کرد که به گفته مدائنى رنگ آن حضرت دگرگون شد و چون مجلس خلوت شد، حضرت او را مخاطب ساخته فرمود:

«یا حجر قد سمعت کلامک فى مجلس معاویة، و لیس کل انسان یحب ما تحب و لا رایه کرایک، و انى لم افعل ما فعلت الا ابقاءا علیکم و الله تعالى کل یوم فى شان‏»

«اى حجر من سخن تو را در حضور معاویه شنیدم، و همه مردم اینگونه مانند تو نیستند که خواسته و راى تو را داشته باشند، و من آنچه کردم و انجام دادم جز به منظور ابقاى شما نبود، و خدا را روزهاى دیگرى نیز هست!)

و مؤلف محترم کتاب قاموس الرجال عذر حجر را در این گستاخى با این جمله خواسته که گوید:

«و لعله لفرط اسفه من تسلط معاویة لم یفهم ما قال‏» (7) شاید به خاطر شدت تاسفى که از تسلط معاویه به وى دست داده بود، بدان حد ناراحت‏شده بود که نمى‏فهمید چه مى‏گوید!...)

عدى بن حاتم

عدى بن حاتم نیز یکى دیگر از ارادتمندان شجاع و غیور این خاندان بود که شمه‏اى از رشادتها و شهامتهاى او را در جنگهاى جمل و صفین در زندگانى امیر المؤمنین(ع)نوشته‏ایم، و بالجمله طبق نقل مؤلف کتاب حیاة الامام الحسن(ع)از دینورى:

عدى بن حاتم پس از ماجراى صلح به نزد امام(ع)آمده و با ناراحتى گفت:

«یابن رسول الله لوددت انى مت قبل ما رایت!اخرجتنا من العدل الى الجور، فترکنا الحق الذى کنا علیه، و دخلنا فى الباطل الذى کنا نهرب منه، و اعطینا الدنیة من انفسنا، و قبلنا الخسیس التى لم تلق بنا»

«اى فرزند رسول خدا، براستى که من دوست داشتم پیش از آنچه دیدم مرده بودم، ما را از عدالت‏به بى‏عدالتى وارد کردى!و حق را که در آن بودیم رها کردیم، و در آن باطلى که از آن مى‏گریختیم درآمدیم، و ما را به خوارى انداختى و آن پستى را که به ما نرسیده بود پذیرفتیم!)

و امام(ع)در پاسخ او فرمود:

«یا عدى انى رایت هوى معظم الناس فى الصلح، و کرهوا الحرب فلم احب ان احملهم على ما یکرهون، فرایت دفع هذه الحروب الى یوم ما، فان الله کل یوم هو فى شان‏»

«اى عدى من دیدم خواسته بیشتر مردم صلح است و جنگ را خوش ندارند، و من دوست نداشتم چیزى را که خوش ندارند بر آنها تحمیل کنم، و مصلحت در آن دیدم که این جنگها را براى روز دیگرى بیندازم، که خدارا روزهاى دیگرى نیز هست!)

مسیب بن نجبة و سلیمان بن صرد

ابن شهر آشوب در مناقب خود روایت کرده که مسیب بن نجبة فزارى و سلیمان بن صرد خزاعى (9) نزد امام حسن(ع)آمده و گفتند:

« و ما ینقضى تعجبنا منک!بایعت معاویة و معک اربعون الف مقاتل من الکوفة سوى اهل البصرة و الحجاز!»  

« تعجب ما از تو بر طرف نمى‏شود که چرا با معاویه بیعت کردى! (10) در صورتى که چهل هزار مرد جنگى از اهل کوفه با تو بودند سواى اهل بصره و حجاز! »  

امام(ع)به مسیب بن نجبة فرمود: چنین شده اکنون چه نظر دارى؟

عرض کرد: «و الله ارى ان ترجع لانه نقض العهد» !

به خدا نظر من این است که به جنگ او بازگردى زیرا که او پیمان‏شکنى کرده!

امام(ع)فرمود: «ان الغدر لا خیر فیه و لو اردت لما فعلت..»

«براستى که خیرى در پیمان‏شکنى و فریبکارى نیست و اگر دنیا را مى‏خواستم، چنین کارى نمى‏کردم! »  

و در نقل دیگرى است که به او فرمود:

«یا مسیب انى لو اردت-بما فعلت-الدنیا لم یکن معاویة باصبر عند اللقاء و لا اثبت عند الحرب منى، و لکن اردت صلاحکم و کف بعضکم عن‏بعض‏ »

«اى مسیب من اگر در این کارى که انجام دادم طالب دنیا بودم هیچ گاه معاویه در برخورد جنگى از من پایدارتر نبود و در هنگام جنگ از من ثابت‏تر نبود، ولى من مصلحت‏شما را در این کار دیدم، و هدف دیگر من پیشگیرى از برخورد میان شما بود! »  

سفیان بن ابى لیلى

و از جمله کسانى که در مورد صلح با معاویه بسختى امام حسن(ع)را مورد نکوهش قرار داد، سفیان بن ابى لیلى است، و در معرفى این شخص نیز در روایات و نوشته‏ها اختلافى دیده مى‏شود، که برخى او را از هواداران خوارج و همفکران آنها دانسته‏اند و در برخى از روایت نیز-مانند روایتى که ذیلا مى‏خوانید-و برخى از نقلهاى دیگر، وى از دوستان و محبان اهل بیت، و بلکه از حواریان امام حسن(ع)به شمار مى‏رفته ، و ظاهرا همین نقل دوم صحیحتر باشد، و الله العالم.

و به هر صورت ابو الفرج در کتاب مقاتل الطالبیین از وى نقل مى‏کند که گفته است: پس از ماجراى صلح به نزد امام حسن(ع)که در جلوى خانه‏اش نشسته بود و جمعى اطراف او بودند رفته و به آن حضرت گفتم:

«السلام علیک یا مذل المؤمنین‏»(سلام بر تو اى کسى که مؤمنان را خوار و زبون کردى؟ )

فرمود: علیک السلام اى سفیان پیاده شو.

من پیاده شدم و مرکب خویش را بستم، آنگاه پیش رفته نزدش نشستم.

فرمود: اى سفیان چه گفتى؟

گفتم: سلام بر تو اى آنکه مؤمنان را خوار و سرافکنده نمودى!

فرمود: چه شد که نسبت‏به ما چنین مى‏گویى؟

گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، به خدا ما را با این کار سرافکنده و خوار کردى، با این مرد ستمگر بیعت کردى، و کار خلافت را به این مرد لعین پسر لعین و فرزند(هند)جگر خوار سپردى، در صورتى که صد هزار مرد جنگى مددکار تو بودند و در راه تو از هر گونه فداکارى دریغ نداشتند، و خدا(کار تو را رو به راه کرده)و مردم را در راه فرمانبردارى شما فراهم و آماده ساخته بود!

فرمود: اى سفیان ما خاندانى هستیم که چون حق را تشخیص دادیم بدان تمسک جوییم(و از آن منحرف نخواهیم شد)و من از پدرم على شنیدم که مى‏فرمود: رسول خدا(ص) مى‏فرمود: روزگار سپرى نشود(و چیزى نمى‏گذرد)تا اینکه فرمانروایى این مردم به دست مردى افتد که حنجره و گلویش گشاده و فراخ(پرخور)باشد، مى‏خورد ولى سیر نمى‏شود، خدا به او نظر رحمت ندارد، از این جهان بیرون نرود تا(از بسیارى ستم و جنایت) آنچنان شود که نه در آسمان عذر پذیرى براى او به جاى ماند، و نه در زمین یاورى داشته باشد، و این مرد همان معاویه است، و من دانستم که خدا کار را به مراد او خواهد کرد.

در این هنگام مؤذن اذان نماز گفت و ما برخاستیم و کسى در آنجا پستان شترى را مى‏دوشید، آن جناب ظرف شیر را از او گرفت و سر پا قدرى نوشید و به من نیز داده، نوشیدم و هر دو به سوى مسجد به راه افتادیم، در راه به من فرمود: اى سفیان چه تو را بر آن داشت که به نزد ما بیایى؟عرض کردم: سوگند بدان خدایى که محمد(ص)را به راهنمایى و دین حق مبعوث فرمود، محبت و دوستى شما مرا بدین جا کشانید.فرمود: مژده گیر اى سفیان و شادباش که از پدرم على شنیدم مى‏فرمود: از رسول خدا(ص)شنیدم که فرمود: اهل بیت من و کسانى از امت من که آنان را دوست دارند، مجموعا در نزد حوض کوثر بر من وارد شوند، (و آنها با هم هستند)همانند این دو انگشت‏سبابه.و اگر بهتر بود مى‏گفتم: همانند انگشت‏سبابه و وسطى که یکى را بر دیگرى برترى است.اى سفیان ترا مژده دهم که دنیا جاى نیکان و بدان است تا آنگاه که خداوند امام بر حق از آل محمد را برانگیزد.

و در حدیثهاى دیگرى که محمد بن حسن و على بن عباس روایت کرده‏اند همین کلمات هست‏با این تفاوت که آنها از خود امام حسن(ع)نقل شده و به رسول خدا(ص)نسبت داده نشده، جز در همان قسمتى که مربوط به معاویه است(که آن قسمت در آنها نیز از رسول خدا(ص)روایت‏شده است).

و افراد دیگرى هم بوده‏اند که در این مصالحه امام(ع)را مورد نکوهش و اعتراض قرار مى‏دادند، مانند ابو سعید عقیصا-که ما داستانش را در بخش هفتم نقل کردیم. و امام(ع)ناچار بود علل و اسرار این مصالحه و کناره‏گیرى را با بیانهاى گوناگون و با اجمال و تفصیل براى آنها بازگو کند...

******************************

************************************************************

******************************

 

بازگشت‏به مدینه 

با پایان گرفتن مراسم صلح و کناره‏گیرى امام حسن(ع)از حکومت، آن بزرگوار بار سفر خود را براى حرکت‏به سوى حجاز بست و با خاندان و نزدیکان خود به سمت مدینه حرکت نمود، و به تقاضاى برخى از اهل کوفه نیز-مانند مسیب بن نجبة و دیگران-که خواستار توقف آن حضرت در کوفه شدند پاسخ رد داد، و درخواستشان را نپذیرفت و به مدینه آمد و تا هنگام شهادت آن حضرت، که حدودا در سال پنجاه هجرت اتفاق افتاد، ده سال در مدینه سکونت فرمود.

و چنانچه از روایات استفاده مى‏شود، در این مدت نیز یکى دو بار با معاویه و درباریان او مانند عمرو بن عاص و مغیرة بن شعبة و مروان حکم و دیگران دیدارهایى داشته و سخنانى از آن حضرت در برخورد با آنها نقل شده است، و در این برخوردها و دیدارها چیزى که همه جا به چشم مى‏خورد، عناد و دشمنى و اهانت و جسارت آنها به امام مجتبى(ع)است که بوضوح و عیان نقل شده و گویا همه جا خود را موظف مى‏دانستند تا امام(ع)را در انظار مردم و در حضور دیگران تحقیر نمایند.

و حتى این شیوه ناپسند در هواداران آنها و بنى‏امیه نیز معمول بوده که هر جا امام(ع)را دیدار مى‏کردند دشنامى داده و یا زخم زبانى به آن بزرگوار بزنند که از آن جمله ابن شهرآشوب در کتاب مناقب از اسماعیل بن ابان روایت کرده که روزى امام حسن(ع)در مسجد رسول خدا(ص)عبورش به جمعى از بنى امیه افتاد که حلقه‏وار دور یکدیگر نشسته بودند و چون آن بزرگواررا دیدار کردند به صورت تمسخر و ریشخند با سر و چشم آن حضرت را به یکدیگر نشان داده و پوزخند زدند...

امام(ع)دو رکعت نماز خواند و سپس به آنها فرمود: من تمسخر و اشارت سر و چشم شما را دیدم، و به دنبال آن سخنانى فرمود که خلاصه‏اش این است که هر مقدار شما حکومت و سلطنت کنید ما دو برابر آن حکومت‏خواهیم کرد و به دنبال آن فرمود:

« و انا لنا کل فى سلطانکم و نشرب و نلبس و ننکح و نرکب، و انتم لا تاکلون فى سلطاننا و لا تشربون و لا تنکحون ‏» ( و ما با آسایش در دوران حکومت‏شما زندگى روزمره خود را در خوراک و پوشاک و زن و مرکب داریم، ولى شما در دوران حکومت ما چنین آسایشى در خوراک و زندگى خود ندارید. )

******************************

************************************************************

******************************

وصیّت 

صیت امام حسن به برادرش حسین(ع)

و این هم وصیتى است که از امالى شیخ(ره)نقل شده که به برادرش امام حسین(ع) فرمود:

« هذا ما اوصى به الحسن بن على الى اخیه الحسین بن على: اوصى انه یشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له، و انه یعبده حق عبادته، لا شریک له فى الملک، و لا ولى له من الذل، و انه خلق کل شى‏ء فقدره تقدیرا، و انه اولى من عبد، و احق من حمد، من اطاعه رشد، و من عصاه غوى، و من تاب الیه‏اهتدى.

فانى اوصیک یا حسین بمن خلفت من اهلى و ولدى و اهل بیتک ان تصفح عن مسیئهم، و تقبل من محسنهم، و تکون لهم خلفا و والدا، و ان تدفننى مع رسول الله صلى الله علیه و آله فانى احق به و ببیته، فان ابوا علیک فانشدک الله بالقرابة التى قرب الله عز و جل منک و الرحم الماسة من رسول الله صلى الله علیه و آله ان تهریق فى محجمة من دم، حتى نلقى رسول الله صلى الله علیه و آله فنختصم الیه و نخبره بما کان من الناس الینا بعده‏» ثم قبض(ع)

(این است آنچه وصیت مى‏کند بدان حسن بن على به برادرش حسین بن على: وصیت مى‏کند که گواهى دهد معبودى جز خداى یکتا نیست که شریک ندارد، او پرستش مى‏کند او را بدان جهت که شایسته پرستش است، شریکى در سلطنت ندارد و سرپرستى از خوارى براى او نیست، و براستى که هر چیزى را او آفریده و بخوبى و به طور کامل اندازه‏گیرى آن را مقدر فرموده، و شایسته‏ترین معبود، و سزاوارترین کسى است که او را ستایش کنند، هر که فرمانبردارى او کند راه رشد را یافته، و هر کس که نافرمانیش کند به گمراهى و سرگشتگى افتاده و هر کس به سوى او بازگردد راهنمایى گشته است.

من تو را سفارش مى‏کنم اى حسین به بازماندگانم از خاندان و فرزندان و خانواده خودت که از بدکارشان درگذرى، و از نیکوکارشان بپذیرى، و براى آنها جانشینى و پدرى مهربان باشى، و دیگر آنکه مرا با رسول خدا دفن کنى که من به او و خانه او شایسته‏تر از دیگران هستم...

و اگر از این کار مانع شدند و جلوگیرى کردند، من تو را به حق قرابت و نزدیکى که خدا براى تو قرار داده و قرابتى که با رسول خدا دارى سوگندت مى‏دهم که اجازه ندهى در این راه به خاطر من به اندازه خونى‏که از حجامت گرفته مى‏شود خون ریخته شود تا آنگاه که رسول خدا(ص)را دیدار کنیم و شکایت‏خود به نزد او بریم، و آنچه از این مردم پس از وى بر سر ما رفته به او گزارش کنیم... )

این را فرمود و از دنیا رفت، درود خدا بر او باد.

و در روایت مفید(ره)اینگونه است که پس از جریان مسموم شدن خود فرمود:

« فاذا قضیت فغمضنى و غسلنى و کفنى و احملنى على سریرى الى قبر جدى رسول الله(ص)لا جدد به عهدا، ثم ردنى الى قبر جدتى فاطمة بنت اسد رضى الله عنها فادفنى هناک، و ستعلم یا ابن ام ان القوم یظنون انکم تریدون دفنى عند رسول الله(ص)فیجلبون فى ذلک، و یمنعونکم منه، و بالله اقسم علیک ان تهریق فی امرى محجمة دم‏»( چون من از دنیا رفتم، چشم مرا بپوشان و مرا غسل ده و کنف نما، و بر تابوتم بنه و به سوى قبر جدم رسول خدا(ص)ببر تا دیدارى با او تازه کنم، سپس به سوى قبر جده‏ام فاطمة بنت اسد رضى الله عنها ببر و در آنجا دفنم کن، و زود است‏بدانى اى برادر که مردم گمان کنند شما مى‏خواهید مرا کنار رسول خدا(ص)به خاک بسپارید، پس در این باره گرد آیند و از شما جلوگیرى کنند، تو را به خدا سوگند دهم مبادا درباره من به اندازه شیشه حجامتى خون ریخته شود. )

******************************

************************************************************

******************************

تاریخ شهادت و مدت عمر آن حضرت در وقت‏شهادت 

در پایان این بخش این را هم بد نیست‏بدانید که در تاریخ شهادت آن حضرت و مقدار عمر آن بزرگوار در آن روز، در روایات شیعه و اهل سنت اختلاف بسیار است، که عمده آنها اقوال زیر است:

 -1آخر ماه صفر سال 49 هجرى در سن 47 سالگى.

-2هفتم ماه صفر سال 49 یا سال 50 در 47 سالگى یا 48 سالگى.

 -3بیست و هشتم ماه صفر سال 50 یا 49 هجرى در 47 یا 48 سالگى.

-4 شهادت آن حضرت در سال 49 و در سن 45 سالگى آن حضرت بوده.

5- شهادت آن حضرت در پنجم ربیع الاول سال 49 یا 50 هجرت در سن 47 سالگى بوده است

و چنانکه مى‏دانیم، مشهورترین اقوال در این باره از نظر تاریخ شهادت، همان قول سوم و دوم است، و ضعیفترین آنها نیز قول پنجم مى‏باشد، و مشهورترین اقوال در مورد عمر آن حضرت نیز همان چهل و هفت‏سالگى است، چنانکه از مجلسى(ره)نیز نقل شده است.

******************************

************************************************************

 

******************************


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
تعداد بازديد :
تاريخ : چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:ولادت,سعادت,امام,حسن,مجتبی,مبارک,

 

************************************************************

******************************

« ولادت باسعادت کریم اهل بیت اطهار،امام حسن مجتبی ( ع ) مبارکباد »

 

******************************

************************************************************


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
آخرين مطالب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد