آپلود عکس

تعداد بازديد :
تاريخ : دو شنبه 4 آبان 1394برچسب:شهادت,حضرت,امام,سجاد,( ع ),


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
تعداد بازديد :
تاريخ : پنج شنبه 2 بهمن 1393برچسب:زندگینامه,حضرت,امام,سجاد,( ع ),

******************************

**********************************************************

******************************

 

 

زندگینامه حضرت سجّاد ( ع )

******************************

**********************************************************

******************************


******************************

**********************************************************

******************************
حلـم

مؤمنان چنین‏اند، اگر ببینند مردم نادان سخن زشت گویند، آنان راه مسالمت پویند، بزرگوارانه پاسخ دهند، تا از شر ایشان برهند. گفتار آنان استوار است و پذیرفته گردکار، بر جاهلان نمى‏تازند، و با مهربانى درونشان را آرام مى‏سازند. ادب قرآن چنین است و دستور پیغمبر این، و خاندان رسول این ادب را از جد خود میراث بردند که « و انک لعلى خلق عظیم ».

روزى به مردمى گذشت که از او بد مى‏گفتند فرمود:

اگر راست مى‏گویید خدا از من بگذرد و اگر دروغ مى‏گوئید خدا از شما بگذرد

روزى مردى برون خانه او را دید و بدو دشنام داد. خادمان امام بر آن مرد حمله بردند.

ـ على بن الحسین گفت:

ـ او را بگذارید. سپس بدو گفت:

آنچه از ما بر تو پوشیده مانده بیشتر از آنست که میدانى. آیا حاجتى دارى؟ مرد شرمنده شد و امام گلیمى را که بر دوش داشت بر او افکند و فرمود هزار درهم به او بدهند.

مرد از آن پس میگفت گواهى میدهم که تو فرزند پیغمبرى از زهرى پرسیدند،

على بن الحسین را دیدى؟ گفت:

ـ آرى. و کسى را از او فاضلتر ندیدم. بخدا ندیدم در نهان دوستى و در آشکارا دشمنى داشته باشد.

ـ چگونه چنین چیزى ممکن است؟

ـ چون هر کس دوست او بود، از دانستن فضیلت بسیار وى بر او حسد مى‏برد و اگر کسى با او دشمن بود بخاطر روش مسالمت‏آمیز وى دشمنى خود را آشکار نمیکرد.

هشام بن اسماعیل که از جانب عبدالملک حاکم مدینه بود بر مردم ستم بسیار کرد چون از کار برکنارش کردند، مقرر شد براى تنبیه وى او را برابر مردم برپا بدارند تا هر کس هر چه میخواهد بدو بگوید. هشام میگفت جز على بن الحسین از کسى نمى‏ترسم. هشام از تیره بنى‏مخزوم است و این تیره از دیرزمان با بنى‏هاشم دشمن بودند و این مرد در مدت حکومت خود در مدینه على بن الحسین (ع) را فراوان آزار میکرد و بخاندان پیغمبر (ص) سخنان زشت مى‏گفت. روز عزل او امام کسان خود را گفت مبادا به هشام سخن تلخى بگوئید و چون خود بدو رسید بر وى سلام کرد هشام گفت: « الله اعلم حیث یجعل رسالته » .

روزى مردى او را دشنام گفت. على بن الحسین خاموش ماند و بدو ننگریست. مرد گفت:

ـ با توام! و امام پاسخ داد:

ـ و من سخن تو را ناشنیده میگیرم!

روزى مردى از خویشاوندانش نزد وى رفت و چندانکه توانست او را دشنام داد. امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به کسانى که نزد او نشسته بودند گفت:

ـ شنیدید این مرد چه گفت؟ مى‏خواهم با من بیائید و پاسخى را که بدو میدهم بشنوید! گفتند :

ـ مى‏آئیم و دوست میداشتیم همین‏جا پاسخ او را میدادى.

امام نعلین خود را پوشید و براه افتاد و میگفت: « و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین »  همراهان او دانستند امام سخن زشتى بدان مرد نخواهد گفت چون بخانه وى رسید گفت:

ـ بگوئید على بن الحسین است. مرد بیرون آمد و یقین داشت امام به تلافى نزد او آمده است . چون نزد او رسید على بن الحسین گفت:

ـ برادرم! ایستادى و چنین و چنان گفتى! اگر راست گفتى خدا مرا بیامرزد. اگر دروغ گفتى خدا ترا بیامرزد.

مرد برخاست و میان دو چشم او را بوسید و گفت:

ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائى. و من بدان سزاوارم! و راوى حدیث گوید، آن مرد حسن بن الحسن بود میگفت هیچ خشمى را گواراتر از آن خشم که بدنبال آن شکیبائى باشد ندیدم. و آنرا با شتران سرخ مو عوض نمیکنم.

مردى که پیشه مسخرگى داشت و با خنداندن مردم از آنان چیزى مى‏ستد به گروهى گفت: على بن حسین مرا عاجز کرد. هر کار میکنم نمیتوانم او را بخندانم و من باید او را بخندانم !

روزى امام با دو بنده خود براهى مى‏رفت آن مرد پیش رفت و رداى امام را از دوشش برداشت . امام برجاى خود ایستاد و دیده از زمین برنمى‏داشت. بندگان او در پى مسخره دویدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسید:

ـ این مرد که بود؟

ـ مرد مسخره‏اى است که مردم را مى‏خنداند و از آنان چیزى میگیرد.

ـ بدو بگوئید خدا را روزى است که در آن روز مسخره‏پیشگان زیانکارانند و جز این چیزى نگفت.

از یکى از موالى خود ده هزار درهم وام خواست. مرد گروگان طلبید. على بن الحسین پرزه‏اى از رداى خود کند و بدو داد و گفت این گروگان تو!

مرد چهره درهم کشید. على بن الحسین پرسید:

من بیشتر پاى بند گفته خود هستم یا حاجب بن زراره؟

ـ تو!

چگونه است که کافرى چون حاجب بن زراره کمان خود را که پاره چوبى است گروگان میدهد و به وعده خود وفا میکند و من به وعده خود وفا نمیکنم؟

مرد پذیرفت و مال را باو داد پس از چندى گشایشى در کار امام پدید آمد. وامى را که بعهده داشت نزد آن مرد برد و گفت:

ـ این طلب تو. گروگان مرا بده!

ـ فدایت شوم آنرا گم کردم!

ـ در این صورت حقى بمن ندارى آیا ذمه چون منى را خوار میشمارى؟

ـ مرد آن پرزه را از حقه‏اى که داشت بیرون آورد و بدو داد. على بن الحسین پرزه را گرفت و مال را بدو سپرد.

و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین.

خشم خود را بر خود چیره نکردن، بخشودن خطاکاران و شفقت بر ناتوانان از خصلت خاص و شناخته رسول خدا بود، تا آنجا که قرآن او را بدین خوى نیکو ستود و إنک لعلى خلق عظیم همه فرزندان او که پیشوایان امت‏اند، ازین مزیت برخوردارند، و على بن الحسین (ع) چهره درخشان این صفت عالى انسانى است.

روزى کنیزک او آفتابه‏اى داشت و بر دست او آب مى‏ریخت. ناگاه آفتابه از دستش افتاد و جراحتى بر امام وارد ساخت کنیزک گفت:

ـ خدا مى‏فرماید آنانکه خشم خود را مى‏خورند!

ـ خشم خود را فرو خوردم!

ـ و بر مردم مى‏بخشایند.

ـ خدا از تو بگذرد!

ـ و خدا نیکوکاران را دوست میدارد!

ـ و تو را در راه خدا آزاد کردم

روزى چند تن مهمان او بودند. خادم وى سیخ کبابى را بر دست داشت و با شتاب مى‏آمد پایش لغزید و سیخ بر سر فرزندى از امام که زیر پلکان ایستاده بود افتاد و طفل کشته شد. غلام سرآسیمه ماند. امام بدو گفت:

ـ تو در این کار قصدى نداشتى! تو در راه خدا آزادى! سپس بدفن طفل پرداخت.

مزرعه‏اى از آن خود را به یکى از بندگانش سپرده بود. پس از چندى دانست آنمرد بدان مزرعه زیان فراوانى رسانده است. در خشم شد و تازیانه‏اى را که در دست داشت بر او زد.

چون بخانه بازگشت بنده را طلبید. وى نزد او رفت امام را دید که تازیانه بر دست دارد و برهنه است. سخت ترسید. على بن الحسین تازیانه را برداشت و به سوى او دراز کرد و گفت :

ـ اى مرد! کارى کردم که پیش از این نکرده‏ام. خطائى از من سرزد اکنون این تازیانه را بگیر و از من قصاص کن! بنده گفت:

ـ بخدا گمان مى‏کردم مى‏خواهى مرا کیفر بدهى من سزاوار عقوبت هستم چگونه از تو قصاص کنم؟

ـ زود باش قصاص کن!

ـ پناه بر خدا من از تو گذشتم چون این گفتگو بدراز کشید و غلام نپذیرفت فرمود:

ـ حال که چنین است آن مزرعه صدقه تو باشد.

امام باقر گوید:

پدرم روزى غلامى را پى‏کارى فرستاده بود. غلام دیر برگشت. پدرم تازیانه‏اى بدو زد غلام گریست و گفت:

ـ على بن الحسین! از خدا بترس! مرا پى‏کارى میفرستى سپس مرا میزنى؟ ! پدرم بگریه افتاد و گفت پسرکم! نزد قبر رسول خدا برو! دو رکعت نماز بکن و بگو خدایا روز رستاخیز گناه على بن الحسین را ببخش سپس به غلام گفت تو در راه خدا آزادى او نه تنها بر انسانها، بر جانداران نیز مهربان بود.

******************************

**********************************************************

******************************

 

 

 

اخلاق امام سجاد (ع (

 

و عباد الرحمن الذین یمشون على الأرض هونا

و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما.و الذین یبیتون لربهم سجدا و قیاما.و الذین یقولون ربنا اصرف عنا عذاب جهنم إن عذابها کان غراما.ساءت مستقرا و مقاما.إذا أنفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما...و الذین لا یشهدون الزور و إذا مروا باللغو مروا کراما.

آیه‏هایى که نوشتیم در پایان سوره فرقانست.خدا در این آیات صفت مؤمنان گزیده را شمرده است.از آنچه در فصل‏هاى آینده خواهید خواند، مى‏بینید همه نشانه‏هایى را که براى بندگان کامل پروردگار «عباد الرحمن» معین شده در على بن الحسین (ع) آشکار است.در چنان دوره تاریک براى جویندگان انسانیت بحقیقت چراغى روشن بود.با رفتار و گفتار خود سیرت فراموش شده جد و پدر و خاندان رسالت را زنده کرد.و مردمى که سالها با عصر نبوت فاصله داشتند نمونه تربیت اسلامى را بچشم خود دیدند.پرستش خدا، نرم خوئى، محاسبه نفس تا حد ریاضت .خود شکنى براى حق، دستگیرى مستمندان، بخشش، پرهیزگارى.و...

جاحظ در رساله‏اى که در فضائل بنى هاشم نوشته در باره او گفته است:

اما على بن الحسین (ع)، در باره او خارجى را چون شیعه و شیعه را چون معتزلى ومعتزلى را چون عامى و عامى را چون خاص دیدم و کسى را ندیدم که در فضیلت او شک داشته باشد و یا در مقدم بودن او سخنى گوید

او نه تنها با خویشان، دوستان، آشنایان، بزرگوارانه رفتار مى‏کرد، مهربانى وى بدان درجه بود که بر دشمنان درمانده نیز شفقت داشت، و بر جانوران سایه مرحمت مى‏افکند.داستان پناه بردن مروان پسر حکم بدو و پذیرفته شدن خواهش وى از جانب امام در فصل گذشته نوشته شد .

طبرى نوشته است چون خبر مرگ یزید به حصین بن نمیر رسید، به شام بازگشت.سر راه خود خسته و کوفته و نگران به مدینه آمد.اسب او ناتوان و سوار از اسب ناتوان‏تر.در مدینه على بن الحسین (ع) از او پذیرائى کرد

مجلسى از سید بن طاوس و او باسناد خود از امام صادق (ع) آورده است که چون ماه رمضان مى‏رسید على بن الحسین (ع) خطاهاى غلامان و کنیزان خود را مینوشت که فلان غلام یا فلان کنیز چنین کرده است.در آخرین شب ماه رمضان آنان را فراهم مى‏آورد و گناهان آنانرا برایشان مى‏خواند که تو چنین کردى و من تو را تأدیب نکردم و آنان مى‏گفتند درست است.سپس خود در میان آنان مى‏ایستاد و مى‏گفت بانگ خود را بلند کنید و بگوئید: على بن الحسین (ع) ! چنانکه تو گناهان ما را نوشته‏اى پروردگار تو گناهان تو را نوشته است.و او را کتابى است که بحق سخن میگوید.گناهى خرد یا کلان نکرده‏اى که نوشته نشده باشد.چنانکه گناهان ما بر تو آشکارست، هر گناه که تو کرده‏اى بر پروردگارت آشکار است، چنانکه از پروردگار خود امید بخشش دارى ما را به بخش و از خطاى ما در گذر.و چنانکه دوست دارى خدا تو را عفو کند از ما عفو کن تا عفو و رحمت او را در باره خود به بینى!

على بن الحسین (ع) ! خوارى خود را در پیشگاه پروردگارت بیاد آر! پروردگارى که باندازه خردلى ستم نمیکند.

على بن الحسین (ع) ! به بخش! و در گذر تا خدا تو را به بخشد و از تو در گذرد چه او مى‏گوید

و لیعفوا و لیصفحوا ألا تحبون أن یغفر الله لکم (4) این چنین مى‏گفت ومى‏گریست و نوحه میکرد و آنان گفته او را تکرار میکردند.سپس مى‏گفت پروردگارا ما را فرموده‏اى بر کسى که بر ما ستم کرده است به بخشیم.ما چنین کردیم و تو از ما بدین کار سزاوارترى.فرموده‏اى خواهنده را از در خانه خود نرانیم.ما خواهنده و گدا بدر خانه تو آمده‏ایم و بر آستانه تو ایستاده‏ایم و ملازم درگاه تو شده‏ایم و عطاى ترا مى‏خواهیم.بر ما منت گذار و محروممان مساز که تو بدین کار از ما سزاوارترى.خدایا مرا در زمره آنان در آور که بدانها انعام فرموده‏اى.سپس به کنیزان و غلامان خود مى‏گفت من از شما گذشتم.آیا شما هم از رفتار بدى که با شما کرده‏ام در میگذرید؟ من مالک بد کردار و پست ستمکارى هستم که مالک من بخشنده و نیکوکار و منعم است.آنان مى‏گفتند آقاى ما تو بما بد نکرده‏اى و ما از تو گذشتیم.میگفت بگوئید خدایا چنانکه على بن الحسین (ع) از ما گذشت از او در گذر و چنانکه ما را آزاد کرد از آتش دوزخ آزادش کن.

ـ مى‏گفتند آمین!

ـ بروید من از شما گذشتم و بامید بخشش و آزادى شما را در راه خدا آزاد کردم و چون روز عید مى‏شد بدانها پاداش گران مى‏بخشید.

در پایان هر رمضان دست کم بیست تن برده و یا کنیز را که خریده بود در راه خدا آزاد میکرد .چنانکه خادمى را بیش از یکسال نزد خود نگاه نمیداشت و گاه در نیمه سال او را آزاد مى‏ساخت مجلسى به سند خود آورده است که: على بن الحسین (ع) روزى یکى از بندگان خود را تازیانه زد، سپس بخانه رفت و تازیانه را آورد و خود را برهنه کرد و خادم را گفت بزن على بن الحسین (ع) را.خادم نپذیرفت و او ویرا پنجاه دینار بخشید

روزى گروهى در مجلس او نشسته بودند، از درون خانه بانگ شیونى شنیده شد.امام بدرون رفت بازگشت و آرام بر جاى خود نشست حاضران پرسیدند: مصیبتى بود؟

ـ آرى! بدو تسلیت دادند و از شکیبائى او به شگفت درماندند.امام گفت: ـ ما اهل بیت، خدا را در آنچه دوست میداریم اطاعت میکنیم و در آنچه ناخوش میداریم سپاس میگوئیم.

فرزندى از او مرد و از وى جزعى ندیدند پرسیدند چگونه است که در مرگ پسرت جزعى نمیکنى ! امام گفت چیزى بود که منتظر آن بودیم (مرگ) و چون در رسید آنرا ناخوش نداشتیم

چنانکه نوشتیم در آن سالها چند تن از بزرگان تابعین به فقاهت و زهد مشهور بودند و در مدینه مى‏زیستند چون: ابن شهاب سعید بن مسیب  ابو حازم همه اینان فضیلت و بزرگوارى على بن الحسین (ع) را بمردم گوشزد میکردند.سعید بن مسیب میگفت : على بن الحسین (ع) سید العابدین است  زهرى مى‏گفت هیچ هاشمى را فاضل‏تر از على بن الحسین (ع) ندیدم  از عبد العزیز بن خازم نیز همین اعتراف را نقل کرده‏اند  روزى در مجلس عمر بن عبد العزیز، که در آن سالها حکومت مدینه را بعهده داشت حاضر بود .چون بر خاست و از مجلس بیرون رفت عمر از حاضران پرسید:

ـ شریف‏ترین مردم کیست؟ حاضران گفتند:

ـ تو هستى!

ـ نه چنین است.شریف‏ترین مردم کسى است که هم اکنون از نزد من بیرون رفت همه مردم دوست دارند بدو پیوسته باشند و او دوست ندارد به کسى پیوسته باشد

این سخنان کسانى است که تنها فضیلت ظاهرى او را مى‏دیدند، و از درک عظمت معنوى وى و شناسائى مقام ولایت او محروم بودند.ساده‏تر این که اینان که او رااین چنین ستوده‏اند، على بن الحسین (ع) را امام نمیدانستند، و مى‏بینیم که تا چه حد برابر ملکات نفسانى او خاضع بوده‏اند.

على بن الحسین (ع) کنیزکى را آزاد کرد سپس او را به زنى گرفت.عبد الملک پسر مروان از ماجرا آگاه شد و این کار را براى وى نقصى دانست.بدو نامه نوشت که چرا چنین کردى؟ او بوى پاسخ داد:

« خداوند هر پستى را با اسلام بالا برده است.و هر نقصى را با آن کامل ساخته و هر لئیم را با اسلام کریم ساخته.رسول خدا کنیز و زن بنده خود را بزنى گرفت.

عبد الملک چون این نامه را خواند گفت:

آنچه براى دیگران موجب کاهش منزلت است براى على بن الحسین (ع) سبب رفعت است

روزى یکى از بندگان خود را براى کارى خواست و او پاسخ نداد و بار دوم و سوم نیز، سرانجام از او پرسید:

ـ پسرم آواز مرا نشنیدى؟

ـ چرا.

ـ چرا پاسخ مرا ندادى؟

ـ چون از تو نمى‏ترسم.

ـ سپاس خدا را که بنده من از من نمى‏ترسد

از او پرسیدند چرا ناشناس با مردم سفر میکنى؟ گفت:

خوش ندارم بخاطر پیوند با رسول خدا چیزى بگیرم که نتوانم مانند آنرا بدهم و روزى بر گروهى از جذامیان گذشت بدو گفتند:

ـ بنشین و با ما نهار بخور گفت:

ـ اگر روزه نبودم با شما مى‏نشستم.چون بخانه رفت سفارش طعامى براى‏آنان داد و چون آماده شد براى ایشان فرستاد و خود نزدشان رفت و با آنان طعام خورد

چون میخواست به مستمندى صدقه دهد نخست او را مى‏بوسید، سپس آنچه همراه داشت بدو میداد

نافع بن جبیر او را گفت:

تو سید مردمى و نزد این بنده ـ زید بن اسلم ـ میروى و با او مى‏نشینى؟ گفت:

ـ علم هر جا باشد باید آنرا دنبال کرد در روایت مجلسى از مناقب است که:

ـ من نزد کسى مى‏نشینم که همنشینى او براى دین من سود داشته باشد

و چون او براى خدا و طلب خشنودى خدا با بندگان خدا چنین رفتار میکرد،

خدا حشمت و بزرگى او را در دیده و دل مردم مى‏افزود.

او را گفتند تو از نیکوکارترین مردمى.ندیدیم با مادرت هم خوراک شوى.گفت میترسم دست من به لقمه‏اى دراز شود که او چشم بدان دارد و مرا عاق کند

او براى خدا و تحصیل رضاى پروردگار، با آفریدگان خدا، این چنین با فروتنى رفتار میکرد، و خدا حرمت و حشمت او را در دیده بندگان خود مى‏افزود.دشمنان وى

ـ اگر دشمنى داشته است ـ مى‏خواستند قدر او پنهان ماند و مردم او را نشناسند، اما برغم آنان شهرت وى بیشتر مى‏گشت، که خورشید را بگل نمیتوان اندود و مشک را هر چند در ظرفى بسته نگاهدارند، بوى خوش آن دماغ‏ها را معطر خواهد کرد.»

 

 

******************************

**********************************************************

******************************

مدارا با حیوان 

شترى داشت که با آن به مکه مى‏رفت. در میان راه هیچگاه آن شتر را نزد.

کلینى نویسد: بیست و دو بار بر پشت آن شتر حج کرد و هرگز شتر را آزار نرساند.

مجلسى از ابراهیم بن على و او از پدرش روایت کند که با على بن الحسین به حج رفتم. روزى شتر او در راه ماند، چوبدستى را برداشت که به شتر بزند سپس گفت آه اگر قصاصى نمى‏بود . (

******************************

**********************************************************

******************************

شجاعت 

امام سجاد - علیه السلام - در شرایطى عهده دار امر امامت گردید که سنگین ترین غمها و جراحتهاى روحى و عاطفى بر قلبش وارد شده بود. شهادت مظلومانه یک قبیله یار پاکباخته ، یک کاروان خویشاوند و همراه و هم پیمان !
برجاى ماندن دهها مادر داغدیده و فرزندان یتیم و پدر کشته و آواره .
تنها ماندن در بیابانى تفتیده ، در حصار نیزه هایى بى عاطفه و شمشیرهایى تشنه به خون مظلومان !
امام سجاد - علیه السلام - مى بایست در چنین شرایطى ، وظیفه بزرگ امامت و رهبرى را ایفا کند و با توجه به سه مشکل اساسى ، برنامه هایش را دنبال نماید.
الف : فقدان صادق ترین و مخلصترین نیروهاى مدافع و عناصر حمایتگر.
ب : مواجه با حکومتى که با اقدام به ریختن خون فرزندان پیامبر (ص ) نشان داده است که از انجام زشت ترین و خشونت بارترین کارها باکى ندارد و با عملکرد خویش نفس ها را در سینه ها حبس کرده و جراءت اعتراض و انتقاد را از توده ها سلب نموده است .
ج : عدم امکان کمترین اعتماد به مدعیان هوادارى از حریم امامت و کسانى که خویش را طرفدار اهل بیت - علیه السلام - و دشمن دستگاه جبارى امورى معرفى کرده ولى در یک بحران سیاسى و احساس خطر جدى ترین دشوارى به حساب آورد.
زیرا تنهایى رهبر در سطح رهبرى ، به هر حال کار رهبرى را فلج نمى کند و حمایت پیروان ، مى تواند جبران کننده آن باشد. چنان که بیشتر انبیا، یک تنه به هدایت مردم پرداخته اند. جباریت سلطه هاى اجتماعى نیز، مانع جدى به شمار نمى آید، زیرا با وجود حمایت مردمى ، مى توان در برابر استبدادها مقاومت ورزید.
اما اگر رهبرى ، از پیروان صادق و وفادار و آگاه برخوردار نباشد، با همه توان معاونان و مشاوران ، قادر به ایفاى رسالت خویش نخواهد بود.
خوارج در جنگ صفین این واقعیت تلخ را آشکار ساختند و نشان دادند که ناآگاهى و جمود آنان تا چه حدى مى تواند شکننده باشد.
نیروهاى فرماندهى و رزمى سپاه حسن بن على - علیه السلام - در مقابله با معاویه ، براى دومین مرتبه این صحنه غمبار را پدید آوردند و با بى وفایى به رهبرى خود، او را در برابر دشمن تنها گذاشتند.
تخلف کوفیان از حمایت حسین بن على - علیه السلام - این تراژدى دهشتبار را به اوج فضاحت رساند و براى همیشه سست عنصرى آن نسل را قلم زد.
ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه و مرحوم مجلسى در بحار النوار روایتى را نقل کرده اند که بروشنى ، مطلب فوق را مى نمایاند.
رواى در حدیث مى گوید از امام على بن الحسین (ع ) شنیدم که مى فرمود:
در مکه و مدینه بیست مرد وجود ندارند که که ما را براستى دوست داشته باشند. امام سجاد - علیه السلام - در حالى این سخن را فرمود که هزاران نفر داعیه پیروى از ائمه و محبت اهل بیت را داشته اند ولى امام سجاد - علیه السلام - در پس این ادعاها، واقعیت را به گونه دیگرى مى بیند.

******************************

**********************************************************

******************************

 

در مجلس عبیدالله بن زیاد

با توجه به این که امام سجاد - علیه السلام - در جمع کاروانیان شهادت ، متمایز از دیگران بود، با ورود آنان به مجلس عبیدالله - والى کوفه - نخستین چیزى که نظر عبیدالله را جلب کرد وجود مرد جوانى درمیان آن کاروان بود.
عبید الله که گمان مى کرد در کاروان حسین (ع ) مردى باقى نمانده و همه آنان به قتل رسیده اند از ماءموران خود درباره امام سجاد - علیه السلام - استفسار کرد و توضیح خواست .
کینه و ناپاکى او عمیق عبیدالله به او اجازه نمیداد که شاهد زنده بودن جوانى از نسل حسین - علیه السلام - باشد، چنین مى نمود که تصمیم گرفته است تا على بن الحسین (ع ) را نیز به شهادت رساند.
امام سجاد (ع ) که نیت و عزم عبیدالله را دریافته بود، به عبیدالله فرمود:
اگر براستى عزم کشتن مرا دارید، شخص امینى را ماءمور کنید تا از زنان و کودکان سرپرستى کند.
عبیدالله با شنیدن این سخن ، از تصمیم خویش منصرف شد و گفت نه : تو خود همراه قافله خواهى بود.
ابن جریر طبرى ، در نقلى دیگر، واقعه را با تفصیل بیشترى یاد کرده ، مى نویسد:
با ورود قافله حسینى به مجلس تشریفاتى عبیدالله ، عبیدالله به جانب على بن الحسین - علیه السلام - رو کرد و پرسید: نامت چیست ؟
امام سجاد - علیه السلام - فرمود: نامم على بن الحسین است .
عبیدالله گفت : مگر خداوند على بن الحسین را در کربلا نکشت ؟
عبیدالله با این تعبیر مانند همه جباران سعى کرد تا عمل وحشیانه خود را مستند به دین کند و دشمنان خود را دشمن خدا قلمداد نماید و علاوه بر این مى خواست تا با زهر زبان قلبهاى رنجیده یتیمان و زنان داغدیده آن محفل را آزرده تر کند.
على بن الحسین ، لختى سکوت کرد.
اما عبیدالله خشن تر و مستبدتر از آن است که سکوت را از امام سجاد - علیه السلام - بپذیرد ، از این رو گفت : چرا پاسخ نمى دهى !
على بن الحسین - علیه السلام - فرمود:
الله یتوفى الانفس حین موتها .
یعنى : خداوند جانها را به هنگام مرگ دریافت مى کند.
کنایه از این که خداوند کسى را به قتل نمى رساند، قتل مظلومان و کسانى چون تو است اى عبیدالله ! بلى آن کس که جانها را به هنگام مرگ دریافت مى کند خداست چه آن مرگ به صورت طبیعى صورت گرفته باشد و چه به وسیله ظلم ظالمان .
و ما کان لنفس ان تموت الا باذن الله .
یعنى : هیچ انسانى نمى میرد مگر به اذن مگر به اذن الهى .
کنایه از این که نه تنها خداوند روح پاکمردان را دریافت مى کند، بلکه مرگ همه انسانها به اذن و اجازه خداست و این اذن و اجازه بدان معنا نیست که خداوند انسانها را مى کشد.
عبیدالله با مشاهده آن حضور ذهن و دریافت آن جواب کوبنده ، از جوانى که زنجیر اسارت بر تن و جراحتهاى انبوه در قلب دارد! خشمگین شد و دستور داد تا على بن الحسین را نیر به شهادت برسانند. ولى زینب کبرا علیها السلام فریاد بر آورد.
یا بن زیاد حسبک من دمائنا اسالک بالله ان فتلته الا قتلتنى معه ..
یعنى ؛ اى ابن زیاد! آن همه از خونها ما که ریخته اى برایت کافى نیست ! سوگند به خدا! اگر مى خواهى او را بکشى مرا هم بکش ...
به هر حال سوز و گداز سخنان زینت و شرایط محفل به گونه اى بود که ابن زیاد از کشتن امام سجاد - علیه السلام - چشم پوشید.

******************************

**********************************************************

******************************

حوادث کربلا 

کاروان پس از بیرون شدن از شهر مکه بترتیب، در منزلهاى تنعیم -  صفاح -  ذات عرق -  حاجز- بطن رمه – زرود – ثعلبیه – زباله - بطن عقبه – شراف – ذوحسم- عذیب الهجانات - قصر بنى مقاتل - فرود آمده و در نینوى بار افکنده است.

در این مسافت دراز گاهگاه بمناسبت رسیدن اخبار از کوفه و برخوردهاى بین راه، چند تن از خویشاوندان و یاران امام طرف گفتگوى آن حضرت قرار گرفته‏اند، امابهیچوجه نامى از على بن الحسین (ع) دیده نمیشود.پس از گذشتن از قصر بنى مقاتل در بین پیمودن راه، امام را خوابگونه‏اى مى‏رباید، و پس از بیدارى استرجاع میکند، على بن الحسین (الاکبر) از او سبب میپرسد، و امام میگوید بخواب دیدم کسى میگفت: این کاروان باستقبال مرگ میرود .آیا این نیز قرینه‏اى دیگر نیست که امام سجاد در این سفر دوازده و یا سیزده ساله بوده است؟

بارى شخصیت مورد بحث ما در کدامیک از این منزل‏ها به بیمارى گرفتار شده معلوم نیست.تنها از شب دهم محرم است که خبرى از او در دست داریم بدین‏سان:

شبى که بامداد آن پدرم کشته شد من بیمار بودم و عمه‏ام زینب پرستار من بود.پدرم در حالیکه این بیت‏ها را زمزمه میکرد نزد من آمد:

یا دهر اف لک من خلیل‏ 
کم لک فى الإشراق و الأصیل

من طالب و صاحب قتیل‏ 
و الدهر لا یقنع بالبدیل

و انها الأمر الى الجلیل‏ 
و کل حى سالک سبیل

من مقصود او را از خواندن این بیت‏ها دریافتم، و گریه گلویم را گرفت، اما گریه خود را باز داشتم، و دانستم مصیبت فرود آمده است، لیکن عمه‏ام زینب چون بیت‏ها را شنید طاقت نیاورد و بانگ برداشت (17) اما در سندى دیگرى نوشته‏اند که این بیت‏ها را امام روز دوم ورود به کربلا خواند

آنچه را در آن روزهاى دردناک بر خاندان پیغمبر و دوستداران آنان رفته است، در کتاب زندگانى سید الشهداء که جزء همین سلسله کتاب است خواهید خواند.پسین روز دهم محرم پس از آنکه دیوانگان کوفه دیگر مقاومتى پیش روى خود ندیدند، به سر وقت زنان و کودکان رفتند و دست به غارت گشودند.

حمید بن مسلم که یکى از گزارش نویسان حادثه و از شاهدان عینى روى دادهاست چنین گوید : لشکریان به سر وقت على بن الحسین رفتند.او بیمار افتاده بود.شمر خواست ویرا بکشد، بدو گفتم سبحان الله.شما کودکان را هم مى‏کشید؟ .در این هنگام عمر بن سعد رسید و گفت کسى به چادر زنها نرود، و این کودک بیمار را آسیب نرساند...هر که چیزى از مال اینان ربوده برگرداند و پیداست که کسى به قسمت اخیر گفته او ترتیب اثر نداده است.نیز حمید بن مسلم گوید:

على ابن الحسین بمن گفت: خیر ببینى.بخدا سوگند که خدا با گفته تو شرى را از سر من باز کرد طبرى نویسد عمر سعد على بن الحسین را که بیمار بود همراه اسیران به کوفه روانه کرد

تاریخ نویسان و نویسندگان سیره و فراهم آورندگان اسناد دست اول، از گفتگوها و آنچه روز دهم محرم رفته، جز فقره‏هاى کوتاه ثبت نکرده‏اند، اما در نوشته‏هاى محدثان و تذکره نویسان شیعى گزارشهاى بیشترى دیده میشود.قسمتى از این گزارش‏ها را در کتاب زندگانى سید الشهدا علیه السلام خواهید خواند.آنچه با این کتاب مناسبت دارد اینستکه ابن قولویه در کامل الزیاره از امام على بن الحسین آورده است: چون مصیبت‏هاى روز عاشورا را ـ از کشته شدن پدر و خویشاوندان، تا اسیرى خود و کسان خود ـ دیدم سینه‏ام تنگ شد.عمه‏ام زینب پرسید :

ـ برادر زاده تو را چه میشود؟

ـ چرا نالان نباشم کشته‏هاى ما این چنین در بیابان افتاده است.عمه‏ام زینب از ام أیمن حدیثى روایت کرد که بزودى مردمى مى‏آیند که از حکومت‏هاى خود نمى‏ترسند.آنان بر مزار پدرت علامتى بر پا خواهند کرد که با گذشت روزگار از میان نمى‏رود بارى اسیران را بکوفه روان کردند.

نوشته‏اند هنگام بردن اسیران از کربلا بکوفه برگردن على بن الحسین (ع) غل و جامعه نهادند و چون بیمار بود، و نمیتوانست خود را بر پشت شتر نگاهدارد هر دوپاى او را بر شکم شتر بستند.

در بیت‏هاى زیر از دعبل خزاعى شاعر مشهور نیز از بسته بودن امام در غل و نیز بیمار بودن او سخن رفته است:

یا جد ذانجل الحسین معلل‏ 
و مغلل فى قیده و مصفد

یرنوا لوالده و یرنوا حاله‏ 
و بنو امیة فى العمى لم یهتدوا

خوارزمى نیز نوشته است:

على بن الحسین را که بیمارى تن او را لاغر کرده بود دست و گردن به آهن بسته بکوفه در آوردند.چون مردم کوفه را دید که گریه مى‏کنند، گفت:

ـ اینان بخاطر ما مى‏گریند؟ پس چه کسى ما را کشته است  اما بلاذرى در یکى از روایت‏هاى خود چنین نویسد:

پسر زیاد براى آوردن على بن الحسین جایزه‏اى معین کرده بود.چون او را یافتند و نزد وى بردند از او پرسید:

ـ نامت چیست؟

ـ على بن الحسین؟

ـ مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟

ـ برادرى داشتم او را على مى‏گفتند.مردم او را کشتند!

ـ نه.خدا او را کشت! این را بکشید! در این هنگام زینب بانگ بر آورد که آنچه از خون ما ریختى براى تو بس است و اگر مى‏خواهى او را بکشى مرا هم با او بکش! .پسر زیاد دست از او باز داشت.

خوارزمى مى‏نویسد:

پسر زیاد به على بن الحسین نگریست و گفت: ـ کى هستى؟

ـ على بن الحسین!

ـ مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ على ساکت ماند.

ـ چرا پاسخ نمیدهى؟

ـ برادرى داشتم که او را على مى‏گفتند مردم او را کشتند (یا آنکه گفت شما او را کشتید) .و روز رستاخیز از شما بازخواست خواهد کرد.

ـ نه خدا او را کشت! على در پاسخ خواند:

الله یتوفى الانفس حین موتها.و ما کان لنفس إلا أن تموت بإذن الله کتابا مؤجلا  تو هم از آنان هستى.بنگرید که بالغ شده است؟ مروان بن معاذا حمرى گفت: آرى.

او را بکش.على در این وقت پرسید؟ پس این زنان را چه کسى سر پرستى میکند و زینب خود را بدو آویخت و گفت: پسر زیاد خونى که از ما ریختى براى تو بس است.از خون ما سیر نشدى؟ و بگردن على آویخت و گفت:

پسر زیاد تو را بخدا سوگند میدهم اگر او را میکشى مرا نیز با او بکش.على بن الحسین گفت :

عمه خاموش باش تا من با او سخن بگویم سپس گفت پسر زیاد مرا از کشتن مى‏ترسانى نمیدانى که کشته شدن شعار ما و شهادت کرامت ماست؟

پسر زیاد گفت: او را بگذارید همراه زنان خود باشد و ابن اثیر دنباله گفتگو را چنین آورده است: على خاموش ماند پسر زیاد پرسید چرا خاموشى؟ وى گفت:

ـ خدا هر کسى را بهنگام رسیدن اجل او، مى‏کشد.هیچ انسانى جز بامر خدا نمى‏میرد  ـ بخدا سوگند تو هم از آنان هستى به بینید این پسر بالغ است یا نه گمان دارم مردى شده است.

مرى بن معاذ احمرى گفت آرى بالغ است. ـ او را بکش! على بن الحسین گفت: ـ پس چه کسى سر پرست زنان خواهد بود؟ و زینب خود را بدو آویخت و گفت اگر بخدا ایمان دارى از تو مى‏خواهم مرا با او بکشى.و على گفت:

ـ اگر ترا با این زنان خویشى است مرد پرهیزگارى را همراه آنان کن که رفتار مسلمانى داشته باشد.

پسر زیاد لختى نگریست و چنین گفت:

پیوند خویشى چه پیوندى است! بخدا دوست دارد با او کشته شود.این کودک را بگذارید همراه زنان باشد .

اما زبیرى که نوشته او قدیمتر از سندهاى یاد شده است داستان را چنین آورده است:

على بن الحسین گوید: پس از آنکه عمر سعد گفت کسى متعرض این بیمار نشود، مردى از آنان مرا پنهان کرد و گرامى داشت و هر گاه که بر من در مى‏آمد و یا بیرون مى‏شد مى‏گریست، چندانکه گفتم اگر در کسى خیرى هست، در این مرد است.تا اینکه جارچى پسر زیاد بانگ برداشت : هر کس على بن الحسین را بیاورد، بدو سى صد درهم مى‏دهیم.همین مرد نزد من آمد و مى‏گریست .پس دستهاى مرا به گردنم بست و میگفت مى‏ترسم.آنگاه مرا دست بگردن بسته نزد آنان برد و سیصد درهم گرفت.و مرا نزد پسر زیاد بردند.پرسید نامت چیست؟ ....

و شمس الدین محمد ذهبى در این باره روایتى دارد که خواندنى است:

على بن الحسین گوید: چون به کوفه در آمدیم مردى ما را دید و بخانه خود برد و مرا با لحاف پوشاند من بخواب رفتم تا بانگ سواران در کوچه بیدارم کرد.پس ما را نزد یزید بردند .یزید چون ما را چنان دید گریست پس هر چه مى‏خواستیم به ما داد.و مراگفت بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد (وقعة حره) تو با آنان همراه مباش

این نوشته‏هاى مکرر را براى آن مى‏آورم که خوانندگان بدانند گزارش گران، روى دادى را بچند گونه باز گفته‏اند.نیز بدانند در طول زمان چگونه سندها به سود خاندان اموى دستکارى شده است. «على بن الحسین گفت چون به کوفه در آمدیم مردى ما را دید و بخانه خود برد و با لحاف پوشید» این سیره نویس هیچ بدین نمى‏اندیشید که چگونه اسیرى که پایش در زنجیر و گردنش در غل بسته است میتواند بخانه کسى برود و در آنجا زیر لحاف بخوابد.بر فرض که بگوئیم او را زنجیر نکرده بودند، مأموران همراه وى که از کربلا به کوفه آمدند چگونه بدو رخصت میدادند تا هر کجا مى‏خواهد برود.از اینها گذشته چگونه ممکن است اسیران را از خانه این مرد یکسره نزد یزید برده باشند.مضحک‏تر از اینها غیب گوئى یزید است که گفت : «بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد تو با آنان مباش» یزید از نابخردى بکار سیاست روزانه کشور خود نا آشنا بود و اگر نا آشنا نبود دست بچنان کارهاى بى نتیجه نمیزد، این سیره نویس او را سیاستمدارى روشن بین مى‏شناسد که حادثه سال بعد را هم پیش بینى میکند .

از میان این گزارشهاى گوناگون چنانکه اشارت شد، داستان پنهان شدن على بن الحسین (ع) در خانه مردى از شهر کوفه بهر صورت که باشد، پذیرفتنى نیست.زیرا پسر سعد و سپاهیان او با خاندان امام حسین (ع) کارى کردند که حکم اسلام درباره کافر حربى مقرر داشته است! : « کسانى را که بحد بلوغ رسیده‏اند باید کشت و زنان و کودکان آنانرا اسیر باید کرد» .آنان بهنگام حرکت از کربلا اسیران را دست و گردن بسته کوچ دادند و سربازان را بر آنان گماردند.مبادا کسى بگریزد، و همچنان آنانرا به کاخ پسر زیاد بردند.

در مجلس پسر زیاد ـ چنانکه نوشتیم ظاهرا گفتگوى کوتاهى میان او و امام على بن الحسین (ع) رفته است، زیرا این گفتگو در چند سند ـ هر چند کلمات آن یکسان نیست دیده میشود ـ .

اما بهنگام در آمدن اسیران به شهر کوفه و از مدخل شهر تا قصر پسر زیاد چه‏حادثه‏هائى رخ داده سندهاى دست اول چون طبرى، یعقوبى، و دیگران در این باره اطلاعات فراوانى بما نمیدهند.

براستى هم از آنان نباید متوقع بود، چه اولا این رویدادها را جزئى میدانسته و در خور نوشتن نمیدیده‏اند! دیگر اینکه تاریخ‏هاى دست اول در دوره حکومت عباسیان و شدت سختگیرى آنان به خاندان على (ع) نوشته شده و این خود موجبى براى نانوشتن بسیارى از گفتگوهاست، مگر آنجا که موافق خواست حکومت باشد و نیز طبیعى است که با گذشت سالیان دراز بسیارى حادثه‏ها که در حافظه راویان انباشته بوده فراموش گردد.

******************************

**********************************************************

******************************

خطبه تاریخى امام سجاد علیه السلام 

در این اثناء امام زین العابدین علیه السلام از سراپرده خود بیرون آمد و با اشاره مردم را به سکوت، دعوت کرد، نفسها در سینه‏ها ماند و سکوت مطلق همه جا را فرا گرفت، آنگاه امام سجاد علیه السلام اینگونه خطبه تاریخى خود را ایراد فرمود: پس از حمد و ثناى الهى، از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم یاد کرد و بر او درود فرستاد و خطاب به‏مردم گفت:

ایها الناس! من عرفنی فقد عرفنی، و من لم یعرفنی فانا علی بن الحسین المذبوح بشط الفرات من غیر ذحل و لا ترات، انا ابن من انتهک حریمه و سلب نعیمه و انتهب ماله و سبی عیاله، انا ابن من قتل صبرا، فکفى بذلک فخرا.

ایها الناس! ناشدتکم بالله هل تعلمون انکم کتبتم الى ابی وخدعتموه، و اعطیتموه من انفسکم العهد و المیثاق والبیعة ثم قاتلتموه و خذلتموه؟ فتبا لکم ما قدمتم لانفسکم و سوء لرأیکم، بایة عین تنظرون الى رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم یقول لکم: قتلتم عترتی و انتهکتم حرمتی فلستم من امتی.

اى مردم! هر کس مرا مى‏شناسد، مى‏داند که من کیستم، و آن که مرا نمى‏شناسد (بداند که) من على فرزند حسین هستم که او را در کنار فرات (با کامى خشکیده و عطشناک) بدون هیچ گناهى، از دم شمشیر گذراندند، من فرزند آن کسى هستم که پرده حریم حرمت او را دریدند، و اموال او را به غارت بردند، و افراد خانواده او را به زنجیر اسارت کشیدند، من فرزند آن کسى هستم که او را به زارى کشتند، و همین افتخار ما را بس است.

اى مردم! شما را بخدا سوگند آیا به خاطر دارید که به پدرم نامه‏ها نوشتید (و او را دعوت کردید) ولى با او نیرنگ باختید؟ ! به خاطر دارید که با او پیمان (وفادارى) بستید و با او (و نماینده او) بیعت کردید، ولى (به هنگام حادثه) او را تنها گذاردید؟ ! ( و به این هم بسنده نکردید) و با او به پیکار برخاستید؟ !

شما را هلاکت و نابودى باد! چه (بد) توشه‏اى (از پیش) براى خود فرستادید! و رأى شما (چه) زشت و ناپسند بود.به من بگوئید که با کدام چشم مى‏خواهید به روى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بنگرید هنگامى که به شما بگوید: عترت مرا کشتید، حریم حرمت مرا شکستید، پس شما دیگر از امت من به حساب نمى‏آیید؟ ! .

وقتى سخن امام بدین جا رسید، از هر طرف صداى آن جماعت بیشمار به گریه بلند شد و به همدیگر مى‏گفتند: (دیدید) که نابود شدید و درنیافتید؟

امام سجاد علیه السلام در دنباله سخنان خود فرمود: رحمت خدا بر آنکس باد که پند مرا بپذیرد و سفارش مرا در رابطه با خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و دودمان او به خاطر بسپارد، چرا که من به نیکى از رسول خدا علیه السلام پیروى مى‏کنم و رفتار او را در پیش مى‏گیرم.

مردم یکصدا بانگ برداشتند که: اى پسر پیامبر خدا! ما فرمانبردار (فرامین) توایم! و پیمان تو را محترم و دلهاى خود را به جانب تو معطوف مى‏داریم! و هواى تو را در سر مى‏پروریم ! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنکه با تو در آمیزد، بستیزیم! و با هر کس که تسلیم فرامین تو باشد، از در آشتى درآییم! و یزید را (از اریکه قدرت به زیر کشیم و او را) اسیر کنیم! و از کسانى که بر شما و خاندان ستم روا داشتند، بیزارى جسته و انتقام خون پاکان شما را از آنان بگیریم! !

امام سجاد علیه السلام فرمود:

هیهات! ایها الغدرة المکرة! حیل بینکم و بین شهوات انفسکم، اتریدون ان تأتوا الی کما اتیتم الى آبائی من قبل، کلا و رب الرقصات الى منى، فان الجرح لما یندمل، قتل ابی بالامس و اهل بیته معه، فلم ینسنی ثکل رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم وثکل ابی و بنی ابی وجدی شق لها زمی و مرارته بین حناجری و حلقی، و غصصه تجری فی فراش صدری، و مسالتی ان لا تکونوا لنا و لا علینا.

هیهات! اى بیوفایان نیرنگباز! در میان شما و خواسته‏هاى شما پرده‏اى کشیده‏شده است، آیا برآنید که با من نیز به همان گونه که با پدران من رفتار کردید، عمل کنید؟ ! (مطمئن باشید که به یاوه‏هاى شما ترتیب اثر نمى‏دهم و) هرگز چنین نخواهد شد (که شما مرا به راهى که مى‏خواهید سوق دهید) !

بخداى راقصات  بسوى منى سوگند، که هنوز آن زخم عمیقى که دیروز از قتل عام و کشتار پدرم و فرزندان و (اصحاب) او در قلب من پدید آمده است، التیام نیافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را فراموش نکرده بودم که آلام و مصیبتهاى پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارم، موى سر و صورت مرا سپید کرد و هنوز مزه تلخ آن را در گلوگاه خود احساس مى‏کنم، و اندوه این آلام جانفرسا هنوز در قفسه سینه من مانده است! خواسته من از شما این است که (حداقل بى تفاوت باشید!) نه از ما طرفدارى کنید و نه با ما از در جنگ و دشمنى درآیید ! پس امام سجاد علیه السلام خطبه خود را با این ابیات پایان داد:

لا غرو ان قتل الحسین و شیخه‏ 
قد کان خیرا من حسین و اکرما

فلا تفرحوا یا اهل کوفة بالذی‏ 
اصیب حسین کان ذلک اعظما

قتیل بشط النهر نفسی فداءه‏ 
جزاء الذی ارداه نار جهنما

******************************

**********************************************************

******************************

فرمان قتل امام سجاد علیه السلام 

آنگاه عبید الله بن زیاد بسوى على بن الحسین علیه السلام نگاه کرد و گفت: این کیست؟ !

گفته شد: على بن الحسین است.

ابن زیاد گفت: مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ !

على بن الحسین علیه السلام فرمود: مرا برادرى بود که نام او نیز على بن الحسین بود و مردم او را کشتند.

عبید الله گفت: بلکه خدا او را کشت! !

على بن الحسین علیه السلام فرمود:

الله یتوفى الانفس حین موتها و التى لم تمت فى منامها « خدا، جانها را به هنگام مرگشان مى‏گیرد » !

ابن زیاد خشمگین شد و گفت: در پاسخ من با جسارت سخن مى‏گویى؟ ! او را برده گردن بزنید !

زینب علیها السلام چون چنین دید، امام سجاد علیه السلام را در آغوش خود کشید و گفت: اى پسر زیاد! هر چه از ما خون ریختى، تو را بس است، بخدا از او جدا نخواهم شد، اگر قصد کشتن او را دارى مرا نیز با او بکش!

ابن زیاد لحظه‏اى به زینب و على بن الحسین علیهما السلام نگریست و گفت: «عجبا للرحم » « خویشى چه شگفت انگیز است؟ !» بخدا سوگند که این زن دوست دارد با برادر زاده‏اش کشته شود، گمان مى‏کنم که این جوان به همین بیمارى درگذرد!

على بن الحسین علیه السلام روى به عمه‏اش زینب علیها السلام کرد و گفت: اى عمه! بگذار تا من صحبت کنم؛ آنگاه روى به ابن زیاد کرد و گفت: « ابالقتل تهددنی یابن زیاد؟ ! اما علمت‏ان القتل لنا عادة و کرامتنا الشهادة» «از مرگ مرا مى‏ترسانى؟ ! مگر نمى‏دانى که کشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا براى ما کرامت است » ؟ !

ابن زیاد دستور داد که امام سجاد علیه السلام و اهل بیت را به خانه‏اى که جنب مسجد اعظم کوفه قرار داشت، جاى دهند.

******************************

**********************************************************

******************************

 

خطبه حضرت سجاد علیه السلام در مسجد شام 

حضرت على بن الحسین علیه السلام از یزید درخواست نمود که در روز جمعه به او اجازه دهد در مسجد خطبه بخواند، یزید رخصت داد؛ چون روز جمعه فرا رسید یزید یکى از خطباى مزدور خود را به منبر فرستاد و دستور داد هر چه تواند به على و حسین علیهما السلام اهانت نماید و در ستایش شیخین و یزید سخن براند، و آن خطیب چنین کرد.

امام سجاد علیه السلام از یزید خواست تا به وعده خود وفا نموده و به او رخصت دهد تا خطبه بخواند، یزید از وعده‏اى که به امام علیه السلام داده بود پشیمان شد و قبول نکرد .

معاویه پسر یزید به پدرش گفت: خطبه این مرد چه تأثیرى دارد؟ بگذار تا هر چه مى‏خواهد، بگوید.

یزید گفت: شما قابلیتهاى این خاندان را نمى‏دانید، آنان علم و فصاحت را از هم به ارث مى‏برند، از آن مى‏ترسم که خطبه او در شهر فتنه بر انگیزد و وبال آن گریبانگیر ما گردد.

به همین جهت یزید از قبول این پیشنهاد سرباز زد و مردم از یزید مصرانه خواستند تا امام سجاد علیه السلام نیز به منبر رود.

یزید گفت: اگر او به منبر رود، فرود نخواهد آمد مگر اینکه من و خاندان ابوسفیان را رسوا کرده باشد!

به یزید گفته شد: این نوجوان چه تواند کرد؟ !

یزید گفت: او از خاندانى است که در کودکى کامشان را با علم برداشته‏اند.

بالاخره در اثر پافشارى شامیان، یزید موافقت کرد که امام به منبر رود.

آنگاه حضرت سجاد علیه السلام به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى خطبه‏اى ایراد کرد که همه مردم گریستند و بیقرار شدند.فرمود:

ایها الناس! اعطینا ستا و فضلنا بسبع: اعطینا العلم و الحلم و السماحة والفصاحة و الشجاعة و المحبة فی قلوب المؤمنین، و فضلنا بان منا النبی المختار محمدا و منا الصدیق و منا الطیار و منا اسد الله و اسد رسوله و منا سبطا هذه الامة.من عرفنی فقد عرفنی و من لم یعرفنی انبأته بحسبی و نسبی.

ایها الناس! انا ابن مکة و منى، انا ابن زمزم و الصفا، انا ابن من حمل الرکن باطراف الردا، انا ابن خیر من ائتزر و ارتدى، انا ابن خیر من انتعل و احتفى، انا ابن خیر من طاف وسعى، انا ابن خیر من حج ولبى، انا ابن خیر من حمل على البراق فی الهواء، انا ابن من اسری به من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى، انا ابن من بلغ به جبرئیل الى سدرة المنتهى، انا ابن من دنا فتدلى فکان قاب قوسین او ادنى، انا ابن من صلى بملائکة السماء، انا ابن من اوحى الیه الجلیل ما اوحى، انا ابن محمد المصطفى، انا ابن علی المرتضى، انا ابن من ضرب خراطیم الخلق حتى قالوا: لا اله الا الله.

انا ابن من ضرب بین یدی رسول الله بسیفین و طعن برمحین و هاجر الهجرتین و بایع البیعتین و قاتل ببدر و حنین و لم یکفر بالله طرفة عین، انا ابن صالح المؤمنین و وارث النبیین و قامع الملحدین و یعسوب المسلمین و نور المجاهدین و زین العابدین و تاج البکائین و اصبر الصابرین و افضل القائمین من آل یاسین رسول رب العالمین، انا ابن المؤید بجبرئیل، المنصور بمیکائیل.

انا ابن المحامی عن حرم المسلمین و قاتل المارقین و الناکثین و القاسطین و المجاهد اعداءه الناصبین، و افخر من مشى من قریش اجمعین، و اول من اجاب و استجاب لله و لرسوله من المؤمنین، و اول السابقین، و قاصم المعتدین و مبید المشرکین، و سهم من مرامى الله على المنافقین، و لسان حکمة العابدین و ناصر دین الله و ولى امر الله و بستان حکمة الله و عیبة علمه، سمح، سخی، بهى، بهلول، زکی، ابطحی، رضی، مقدام، همام، صابر، صوام، مهذب، قوام، قاطع الاصلاب و مفرق الاحزاب، اربطهم عناناو اثبتهم جنانا، و امضاهم عزیمة و اشدهم شکیمة، اسد باسل، یطحنهم فی الحروب اذا ازدلفت الاسنة و قربت الاعنة طحن الرحى، و یذرؤهم فیها ذرو الریح الهشیم، لیث الحجاز و کبش العراق، مکی مدنی خیفی عقبی بدری احدی شجری مهاجری .

من العرب سیدها، و من الوغى لیثها، وارث المشعرین و ابو السبطین: الحسن و الحسین، ذاک جدی علی بن ابى طالب.

اى مردم! خداوند به ما شش خصلت عطا فرموده و ما را به هفت ویژگى بر دیگران فضیلت بخشیده است، به ما ارزانى داشت علم، بردبارى، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنین را، و ما را بر دیگران برترى داد به اینکه پیامبر بزرگ اسلام، صدیق (امیر المؤمنین على علیه السلام)، جعفر طیار، شیر خدا و شیر رسول خدا صلى الله علیه و آله (حمزه)، و امام حسن و امام حسین علیه السلام دو فرزند بزرگوار رسول اکرم صلى الله علیه و آله را از ما قرار داد.

( با این معرفى کوتاه ) هر کس مرا شناخت که شناخت، و براى آنان که مرا نشناختند با معرفى پدران و خاندانم خود را به آنان مى‏شناسانم.

اى مردم! من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم، من فرزند کسى هستم که حجر الاسود را با رداى خود حمل و در جاى خود نصب فرمود، من فرزند بهترین طواف و سعى کنندگانم، من فرزند بهترین حج کنندگان و تلبیه گویان هستم، من فرزند آنم که بر براق سوار شد، من فرزند پیامبرى هستم که در یک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى سیر کرد، من فرزند آنم که جبرئیل او را به سدرة المنتهى برد و به مقام قرب ربوبى و نزدیکترین جایگاه‏مقام بارى تعالى رسید، من فرزند آنم که با ملائکه آسمان نماز گزارد، من فرزند آن پیامبرم که پروردگار بزرگ به او وحى کرد، من فرزند محمد مصطفى و على مرتضایم، من فرزند کسى هستم که بینى گردنکشان را به خاک مالید تا به کلمه توحید اقرار کردند.

من پسر آن کسى هستم که برابر پیامبر با دو شمشیر و با دو نیزه مى‏رزمید، و دو بار هجرت و دو بار بیعت کرد، و در بدر و حنین با کافران جنگید، و به اندازه چشم بر هم زدنى به خدا کفر نورزید، من فرزند صالح مؤمنان و وارث انبیا و از بین برنده مشرکان و امیر مسلمانان و فروغ جهادگران و زینت عبادت کنندگان و افتخار گریه کنندگانم، من فرزند بردبارترین بردباران و افضل نمازگزاران از اهل بیت پیامبر هستم، من پسر آنم که جبرئیل او را تأیید و میکائیل او را یارى کرد، من فرزند آنم که از حرم مسلمانان حمایت فرمود و با مارقین و ناکثین و قاسطین جنگید و با دشمنانش مبارزه کرد، من فرزند بهترین قریشم، من پسر اولین کسى هستم از مؤمنین که دعوت خدا و پیامبر را پذیرفت، من پسر اول سبقت گیرنده‏اى در ایمان و شکننده کمر متجاوزان و از میان برنده مشرکانم، من فرزند آنم که به مثابه تیرى از تیرهاى خدا براى منافقان و زبان حکمت عباد خداوند و یارى کننده دین خدا و ولى امر او، و بوستان حکمت خدا و حامل علم الهى بود.

او جوانمرد، سخاوتمند، نیکوچهره، جامع خیرها، سید، بزرگوار، ابطحى، راضى به خواست خدا، پیشگام در مشکلات، شکیبا، دائما روزه‏دار، پاکیزه از هر آلودگى و بسیار نمازگزار بود .

او رشته اصلاب دشمنان خود را از هم گسیخت و شیرازه احزاب کفر را از هم پاشید.

او داراى قلبى ثابت و قوى و اراده‏اى محکم و استوار و عزمى راسخ بود وهمانند شیرى شجاع که وقتى نیزه‏ها در جنگ به هم در مى‏آمیخت آنها را همانند آسیا خرد و نرم و بسان باد آنها را پراکنده مى‏ساخت.

او شیر حجاز و آقا و بزرگ عراق است که مکى و مدنى و خیفى و عقبى و بدرى و احدى و شجرى و مهاجرى است، که در همه این صحنه‏ها حضور داشت.او سید عرب است و شیر میدان نبرد و وارث دو مشعر ، و پدر دو فرزند: حسن و حسین.

آرى او، همان او ( که این صفات و ویژگیهاى ارزنده مختص اوست ) جدم على بن ابى طالب است .

ثم قال: انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن سیدة النساء.

فلم یزل یقول: انا انا، حتى ضج الناس بالبکاء و النحیب، و خشی یزید ان یکون فتنة فأمر المؤذن فقطع الکلام، فلما قال المؤذن: الله اکبر الله اکبر، قال علی: لا شی‏ء اکبر من الله، فلما قال المؤذن: اشهد ان لا اله الا الله، قال علی بن الحسین: شهد بها شعری و بشری و لحمی و دمی، فلما قال المؤذن: اشهد ان محمدا رسول الله، التفت من فوق المنبر الى یزید فقال: محمد هذا جدی ام جدک یا یزید؟ فان زعمت انه جدک فقد کذبت و کفرت و ان زعمت انه جدی فلم قتلت عترته؟

آنگاه گفت: من فرزند فاطمه زهرا بانوى بانوان جهانم.و آنقدر به این حماسه مفاخره آمیز ادامه داد که شیون مردم به گریه بلند شد! یزید بیمناک شد و براى آنکه مبادا انقلابى صورت پذیرد به مؤذن دستور داد تا اذان گوید تا بلکه امام سجاد علیه السلام را به این نیرنگ ساکت کند! !

مؤذن برخاست و اذان را آغاز کرد، همین که گفت: الله اکبر، امام سجاد علیه السلام فرمود : چیزى بزرگتر از خداوند وجود ندارد.

و چون گفت: اشهد ان لا اله الا الله، امام علیه السلام فرمود: موى و پوست و گوشت و خونم به یکتائى خدا گواهى مى‏دهد.

و هنگامى که گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام علیه السلام به جانب یزید روى کرد و فرمود: این محمد که نامش برده شد، آیا جد من است و یا جد تو؟ ! اگر ادعا کنى که جد توست پس دروغ گفتى و کافر شدى، و اگر جد من است چرا خاندان او را کشتى و آنان را از دم شمشیر گذراندى؟ !

سپس مؤذن بقیه اذان را گفت و یزید پیش آمد و نماز ظهر را گزارد.

در نقل دیگرى آمده است که: چون مؤذن گفت: اشهد ان محمدا رسول الله، امام سجاد علیه السلام عمامه خویش از سر برگرفت و به مؤذن گفت: تو را بحق این محمد که لحظه‏اى درنگ کن، آنگاه روى به یزید کرد و گفت: اى یزید! این پیغمبر، جد من است و یا جد تو؟ اگر گویى جد من است، همه مى‏دانند که دروغ مى‏گوئى، و اگر جد من است پس چرا پدر مرا از روى ستم کشتى و مال او را تاراج کردى و اهل بیت او را به اسارت گرفتى؟ ! این جملات را گفت و دست برد و گریبان چاک زد و گریست و گفت: بخدا سوگند اگر در جهان کسى باشد که جدش رسول خداست، آن منم، پس چرا این مرد، پدرم را کشت و ما را مانند رومیان اسیر کرد؟ ! آنگاه فرمود : اى یزید! این جنایت را مرتکب شدى و باز مى‏گویى: محمد رسول خداست؟ ! و روى به قبله‏مى‏ایستى؟ ! واى بر تو! در روز قیامت جد و پدر من در آن روز دشمن تو هستند.

پس یزید فریاد زد که مؤذن اقامه بگوید! در میان مردم هیاهویى برخاست، بعضى نماز گزاردند و گروهى نماز نخوانده پراکنده شدند.

و در نقل دیگرى آمده است که امام سجاد علیه السلام فرمود:

انا ابن الحسین القتیل بکربلا، انا ابن على المرتضى، انا ابن محمد المصطفى، انا ابن فاطمة الزهراء، انا ابن خدیجة الکبرى، انا ابن سدرة المنتهى، انا ابن شجرة طوبى، انا ابن المرمل بالدماء، انا ابن من بکى علیه الجن فی الظلماء، انا ابن من ناح علیه الطیور فی الهواء.

من فرزند حسین شهید کربلایم، من فرزند على مرتضى و فرزند محمد مصطفى و پسر فاطمه زهرایم، و فرزند خدیجه کبرایم، من فرزند سدرة المنتهى و شجره طوبایم، من فرزند آنم که در خون آغشته شد، و پسر آنم که پریان در ماتم او گریستند، و من فرزند آنم که پرندگان در ماتم او شیون کردند.

بازتاب خطبه امام سجاد علیه السلام

هنگامى که امام سجاد علیه السلام آن خطبه رسا را ایراد فرمود، مردم حاضر در مسجد را سخت تحت تأثیر قرار داد و انگیزه بیدارى را در آنان برانگیخت و به آنان جرأت و جسارت بخشید.یکى از علماى بزرگ یهود که در مجلس یزید حضور داشت، از یزید پرسید: این نوجوان کیست؟ !

یزید گفت: على بن الحسین است.سؤال کرد: حسین کیست؟

یزید گفت: فرزند على بن ابى طالب است.

باز پرسید: مادر او کیست؟

یزید گفت: دختر محمد.

یهودى گفت: سبحان الله! ! این فرزند دختر پیامبر شماست که او را کشته‏اید؟ ! شما چه جانشین بدى براى فرزندان رسول خدا بودید؟ ! بخدا سوگند که اگر پیامبر ما موسى بن عمران در میان ما فرزندى مى‏گذاشت، ما گمان مى‏کردیم که او را تا سر حد پرستش باید احترام کنیم، و شما دیروز پیامبرتان از دنیا رفت و امروز بر فرزند او شوریده و او را از دم شمشیر خود گذراندید؟ ! واى بر شما امت! !

یزید در خشم شد و فرمان داد تا او را بزنند، آن عالم بزرگ یهودى بپاى خاست در حالى که مى‏گفت: اگر مى‏خواهید مرا بکشید، باکى ندارم! من در تورات یافته‏ام کسى که فرزند پیامبر را مى‏کشد او همیشه ملعون خواهد بود و جایگاه او در آتش جهنم است.

سپس یزید دستور داد تا سر مقدس امام حسین علیه السلام را بر سر درب کاخ خود بیاویزند .

هند ـ دختر عبد الله بن عامر ـ همسر یزید، چون شنید که یزید سر امام حسین علیه السلام را بر سر در خانه‏اش آویخته است، پرده‏اى که یزید را از حرمسراى او جدا مى‏کرد، پاره کرد و بدون روسرى بسوى یزید دوید، در آن هنگام یزید در مجلس عمومى نشسته بود، هند به یزید گفت: اى یزید! سر فرزند فاطمه دختر رسول خدا باید بر سر در خانه من آویخته شود؟ ! یزید از جاى خود برخاست و او را پوشاند و گفت: آرى براى حسین ناله کن! و بر فرزند دختر پیامبر اشک بریز! که همه قبیله قریش بر اوگریه مى‏کنند! عبید الله بن زیاد در کشتن او شتاب کرد که خدا او را بکشد!

 

******************************

**********************************************************

******************************

کاروان اسیران کربلا از شام تا مدینه 

بهر حال پس از هفت روز که اهل بیت در شام بودند، به دستور یزید نعمان بن بشیر وسائل سفر آنان را فراهم نمود و به همراهى مردى امین آنان را روانه مدینه منوره کرد.

در هنگام حرکت، یزید امام سجاد علیه السلام را فرا خواند تا با او وداع کند، و گفت: خدا پسر مرجانه را لعنت کند! اگر من با پدرت حسین ملاقات کرده بودم، هر خواسته‏اى که داشت، مى‏پذیرفتم! و کشته شدن را به هر نحوى که بود، گرچه بعضى از فرزندانم کشته مى‏شدند از او دور مى‏کردم! ولى همانگونه که دیدى شهادت او قضاى الهى بود! ! چون به وطن رفتى و در آنجا استقرار یافتى، پیوسته با من مکاتبه کن و حاجات و خواسته‏هاى خود را براى من بنویس!آنگاه دوباره نعمان بن بشیر را خواست و براى رعایت حال و حفظ آبروى اهل بیت به او سفارش کرد که شبها اهل بیت را حرکت دهد و در پیشاپیش آنان خود حرکت کند و اگر على بن الحسین را در بین راه حاجتى باشد برآورده سازد؛ و نیز سى سوار در خدمت ایشان مأمور ساخت؛ و به روایتى خود نعمان بن بشیر را و به قولى بشیر بن حذلم را با آنان همراه کرد.

و همانگونه که یزید سفارش کرده بود به آهستگى و مدارا طى مسافت کردند و به هنگام حرکت، فرستادگان یزید بسان نگهبانان گرداگرد آنان را مى‏گرفتند، و چون در مکانى فرود مى‏آمدند از اطراف آنان دور مى‏شدند که به آسانى بتوانند وضو سازند.

اربعین

اهل بیت علیهم السلام به سفر خود ادامه دادند تا به دو راهى جاده عراق و مدینه رسیدند، چون به این مکان رسیدند، از امیر کاروان خواستند تا آنان را به کربلا ببرد، و او آنان را بسوى کربلا حرکت داد، چون به کربلا رسیدند، جابر بن عبد الله انصارى (5) را دیدند که با تنى چند از بنى هاشم و خاندان پیامبر براى زیارت حسین علیه السلام آمده بودند، همزمان با آنان به کربلا وارد شدند و سخت گریستند و ناله و زارى کردند و بر صورت خود سیلى زده و ناله‏هاى جانسوز سر دادند و زنان روستاهاى مجاور نیز به آنان پیوستند (6) ، زینب علیها السلام در میان جمع زنان آمد و گریبان چاک زد و با صوتى حزین که‏دلها را جریحه‏دار مى‏کرد مى‏گفت: «وا اخاه! و احسیناه! و احبیب رسول الله و ابن مکة و منى! و ابن فاطمة الزهراء! و ابن علی المرتضى! آه ثم آه!» پس بیهوش گردید.

آنگاه ام کلثوم لطمه به صورت زد و با صدایى بلند مى‏گفت: امروز محمد مصطفى و على مرتضى و فاطمه زهرا از دنیا رفته‏اند؛ و دیگر زنان نیز سیلى به صورت زده و گریه و شیون مى‏کردند .

سکینه چون چنین دید، فریاد زد: وا محمداه! و اجداه! چه سخت است بر تو تحمل آنچه با اهل بیت تو کرده‏اند، آنان را از دم تیغ گذراندند و بعد عریانشان نمودند!

عطیه عوفى مى‏گوید: با جابر بن عبد الله به عزم زیارت قبر حسین علیه السلام بیرون آمدم و چون به کربلا رسیدیم جابر نزدیک شط فرات رفته و غسل کرد و ردائى همانند شخص محرم بر تن نمود و همیانى را گشود که در آن بوى خوش بود و خود را معطر کرد و هر گامى که بر مى‏داشت ذکر خدا مى‏گفت تا نزدیک قبر مقدس رسید و به من گفت: دستم را بر روى قبر بگذار! چون چنین کردم، بر روى قبر از هوش رفت.

من آب بر روى جابر پاشیدم تا به هوش آمد، آنگاه سه مرتبه گفت: یا حسین! سپس گفت: «حبیب لا یجیب حبیبه!» ، و بعد اضافه کرد: چه تمناى جواب دارى که حسین در خون خود آغشته و بین سر و بدنش جدائى افتاده است! ! و گفت:

فاشهد انک ابن خیر النبیین و ابن سید المؤمنین و ابن حلیف التقوى و سلیل الهدى و خامس اصحاب الکساء و ابن سید النقباء و ابن فاطمة سیدة النساء، و مالک لا تکون هکذا و قد غذتک کف سید المرسلین و ربیت فی حجر المتقین و رضعت من ثدی الایمان و فطمت بالاسلام فطبت حیا وطبت میتا غیر ان قلوب المؤمنین غیر طیبة لفراقک و لا شاکة فی الخیرة لک فعلیک سلام الله و رضوانه و اشهد انک مضیت على ما مضى علیه اخوک یحیى بن زکریا.

من گواهى مى‏دهم که تو فرزند بهترین پیامبران و فرزند بزرگ مؤمنین مى‏باشى، تو فرزند سلاله هدایت و تقوایى و پنجمین نفر از اصحاب کساء و عبایى، تو فرزند بزرگ نقیبان و فرزند فاطمه سیده بانوانى، و چرا چنین نباشد که دست سید المرسلین تو را غذا داد و در دامن پرهیزگاران پرورش یافتى و از پستان ایمان شیر خوردى و پاک زیستى و پاک از دنیا رفتى و دلهاى مؤمنان را از فراق خود اندوهگین کردى پس سلام و رضوان خدا بر تو باد، تو بر همان طریقه رفتى که برادرت یحیى بن زکریا شهید گشت.

آنگاه چشمش را به اطراف قبر گردانید و گفت:

السلام علیک ایتها الارواح التی حلت بفناء الحسین و اناخت برحله، اشهد انکم اقمتم الصلوة و آتیتم الزکوة و امرتم بالمعروف و نهیتم عن المنکر و جاهدتم الملحدین و عبدتم الله حتى اتاکم الیقین.

سلام بر شما اى ارواحى که در کنار حسین نزول کرده و آرمیدید، گواهى مى‏دهم که شما نماز را بپا داشته و زکوة را ادا نموده و به معروف امر و از منکر نهى کردید، و با ملحدین و کفار مبارزه و جهاد کرده، و خدا را تا هنگام مردن عبادت نمودید.

و اضافه نمود: به آن خدائى که پیامبر را به حق مبعوث کرد ما در آنچه شما شهدا در آن وارد شده‏اید شریک هستیم.

عطیه مى‏گوید: به جابر گفتم: ما کارى نکردیم! اینان شهید شده‏اند.گفت: اى عطیه! از حبیبم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى‏فرمود: « من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم اشرک فی عملهم » « هر که گروهى را دوست داشته باشد با همانان محشور گردد، و هر که عمل جماعتى را دوست داشته باشد در عمل آنها شریک خواهد بود» .

اربعین و اختلاف اقوال

در تاریخ حبیب السیر آمده است: یزید بن معاویه سرهاى مقدس شهدا را در اختیار على بن الحسین علیه السلام قرار داد، و آن بزرگوار در روز بیستم ماه صفر آن سرها را به بدنهاى پاکشان ملحق نمود و آنگاه عازم مدینه طیبه گردید.

ابو ریحان بیرونى در آثار الباقیه گفته است: در روز بیستم ماه صفر، سر مقدس حسین علیه السلام به بدن مطهرش باز گردانیده و دفن شد به هنگامى که اهل بیت امام حسین علیه السلام بعد از بازگشت از شام در روز اربعین جهت زیارت آمده بودند.

سید ابن طاووس در اقبال مى‏گوید: چگونه روز بیستم ماه صفر، روز اربعین است در حالى که حسین صلوات الله علیه روز دهم محرم به شهادت رسید، بنابر این اربعین، روز نوزدهم ماه صفر باید باشد .

آنگاه سید مى‏گوید: محتمل است ماه محرم سال 61 کم بوده است، یعنى 29 روز بوده که طبعا بیستم ماه صفر، روز اربعین است، و احتمال دارد که ماه محرم تمام بوده ولى چون امام حسین علیه السلام در پایان روز عاشورا شهید گردیده لذا روز عاشورا را به حساب نیاورده‏اند .و در مصباح آمده است: حرم حسین علیه السلام در روز بیستم ماه صفر بهمراه على بن الحسین به مدینه رسیدند، و شیخ مفید همین قول را اختیار کرده است، و در غیر مصباح آمده است که ایشان در روز بیستم ماه صفر بعد از مراجعت از شام به کربلا رسیدند .

همانگونه که در نقلهاى ذکر شده مشهود است اهل بیت علیهم السلام در همان سالى که حادثه کربلا رخ داد ـ سال 61 ـ پس از مراجعت از شام و در روز اربعین به کربلا آمدند، و یا اینکه در سنه 62 یعنى یک سال بعد از شهادت رهسپار کربلا شده‏اند؛ و ما در اینجا به صورت اختصار عینا آنچه در این رابطه گفته و یا نوشته شده است ذکر مى‏کنیم:

قول اول : اهل بیت در همان سال 61 پس از مراجعت از شام و در روز بیستم صفر به کربلا وارد شدند، و این همان قول صاحب تاریخ حبیب السیر است که قبلا بازگو کردیم، و در الآثار الباقیه ابو ریحان نیز همین قول آمده و ظاهر عبارت سید ابن طاووس در الملهوف هم همین مطلب را مى‏رساند و ابن نما در مثیر الاحزان نیز همین قول را نقل کرده است.

قول دوم : اهل بیت علیه السلام همان سال در روز بیستم صفر به کربلا و قبل از رفتن به شام از کربلا عبور نمودند و بر مزار شهیدان خود عزادارى کردند، و سپهر مؤلف ناسخ التواریخ بر این قول است.و این احتمال گرچه بعید به نظر مى‏رسد، زیرا در نقلى بدان اشاره نشده است ولى احتمالى است که ثبوتا مانعى ندارد و دلیلى براى اثبات آن نیست.

قول سوم : آل البیت در سال 62، یعنى یک سال بعد و در روز بیستم صفر به کربلا آمده‏اند .صاحب قمقام زخار مى‏گوید: مسافت و عادت تشریف فرمائى به حرم حضرت سید الشهداء علیه السلام در روز اربعین سال 61 هجرى به کربلاى معلى مشکل، بلکه خلاف عقل است؛ زیرا امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به درجه رفیعه شهادت نائل آمد و عمر بن سعد یک روز براى دفن کشتگان خود در آنجا توقف و روز یازدهم به جانب کوفه حرکت کرد و از کربلاى معلى تا کوفه به خط مستقیم تخمینا هشت فرسخ است، و چند روزى هم عبید الله بن زیاد اهل عصمت را در کوفه براى معرفى آنان و کار بزرگى که صورت گرفته و ارعاب قبایل عرب نگاه داشت تا از یزید خبر رسید که پردگیان حرم را به دمشق اعزام دارد و او هم اسیران را از راه حران و جزیره و حلب به شام فرستاد که مسافت دورى است و فاصله کوفه تا دمشق به خط مستقیم تقریبا صد و هفتاد و پنج فرسخ است و پس از ورود به شام به روایتى تا شش ماه اهل بیت را نگاه داشتند تا آتش شعله‏ور غضب یزید خاموش شد و پس از حصول اطمینان از عدم شورش مردم موافقت کرد که حضرت سجاد با پردگیان حرم به مدینه بازگردد، پس چگونه اینهمه وقایع مى‏تواند در چهل روز صورت گرفته باشد، قطعا ورود اهل بیت علیه السلام به کربلا در سال دیگر بوده است که سال شصت و دو هجرى‏باشد و هر کس به نظر تدبر در این مسأله بیندیشد نامه نگار را تصدیق خواهد کرد، و جابر بن عبد الله هم در اربعین شصت و دو به زیارت مشرف شده است و شرافت جابر در این است که او اولین کسى است که از صحابه کبار و مخلصین سوگوار که شد رحال کرده و به این سعادت نایل آمده است، کفى به فخرا، و نامه‏نگار در این قول منفرد است: مى‏گویم و مى‏آیمش از عهده برون! و الله ولى التوفیق.

قول چهارم : احتمال دیگرى وجود دارد که اهل بیت ابتدا به مدینه آمدند و از مدینه عازم کربلا شدند و سر مقدس امام را نیز در این سفر با خود برده و به بدن مطهر حسین علیه السلام ملحق نموده‏اند، اما نه در اربعین سال 61 هجرى بلکه پس از مراجعت به مدینه به کربلا رفته‏اند.ابن جوزى از هشام و بعضى دیگر نقل کرده است که سر مقدس حسین علیه السلام با اسیران به مدینه آورده شد، و سپس به کربلا حمل گردیده است و با بدن مطهر دفن شده است.

و از بعضى از مورخان نقل شده است که: صورت حال جریان اقتضاء مى‏کند که اهل بیت در مدتى بیش از چهل روز از زمان شهادت امام حسین علیه السلام به عراق یا به مدینه رفته باشند، و بازگشت آنها به کربلا، ممکن است، ولى روز بیستم صفر نبوده است زیرا جابر بن عبد الله انصارى هم از حجاز آمده بود و رسیدن خبر به حجاز و حرکت جابر از آنجا قهرا زمانى بیش از چهل روز را مى‏طلبد.یا اینکه باید بگوئیم جابر از مدینه نیامده بود بلکه از کوفه و یا از شهرى دیگر عازم کربلا شده بود.

توقف در کربلا

خاندان داغدیده رسالت پس از ورود به کربلا براى شهیدان خود به عزادارى پرداختند، چون هنگام حرکت بسوى کوفه اجازه عزادارى به آنان نداده بودند، و همانگونه که سید ابن طاووس در الملهوف نقل کرده است که « و اقاموا المآتم المقرحة للاکباد » « ماتمهاى جگرخراش بپا داشتند » ، و تا سه روز امر بدین منوال سپرى شد.

حرکت از کربلا

اگر زنان و کودکان در کنار این قبور مى‏ماندند، خود را در اثر شیون و زارى و گریستن و نوحه کردن هلاک مى‏نمودند، لذا على بن الحسین علیه السلام فرمان داد تا بار شتران را ببندند و از کربلا به طرف مدینه حرکت کنند.چون بارها را بستند و آماده حرکت شدند، سکینه علیها السلام اهل حرم را با ناله و فریاد به جانب مزار مقدس امام جهت وداع حرکت داد و جملگى در اطراف قبر مقدس گرد آمدند.سکینه قبر پدر را در آغوش گرفت و شدیدا گریست و به سختى نالید و این ابیات را زمزمه کرد:

الا یا کربلا نودعک جسما 
بلا کفن و لا غسل دفینا

الا یا کربلا نودعک روحا 
لاحمد و الوصی مع الامینا

بازگشت به مدینه

ام کلثوم علیها السلام در حالى که همراه کاروان کربلا عازم شهر مدینه گردید مى‏گریست و این اشعار را مى‏خواند :

مدینة جدنا لا تقبلینا 
فبالحسرات و الاحزان جینا

خرجنا منک بالاهلین جمعا 
رجعنا لا رجال و لا بنینا

و کنا فی الخروج بجمع شمل‏ 
رجعنا حاسرین مسلبینا

و کنا فى امان الله جهرا 
رجعنا بالقطیعة خائفینا

و مولانا الحسین لنا انیس‏ 
رجعنا و الحسین به رهینا

فنحن الضائعات بلا کفیل‏ 
و نحن النائحات على اخینا

و نحن السائرات على المطایا 
نشال على الجمال المبغضینا؟

و نحن بنات یس و طه‏ 
و نحن الباکیات على ابینا

و نحن الطاهرات بلا خفاء 
و نحن المخلصون المصطفونا

و نحن، الصابرات على البلایا 
و نحن الصادقون الناصحونا

الا یا جدنا بلغت عدانا 
مناها و اشتفى الاعداء فینا

لقد هتکوا النساء و حملوها 
على الاقتاب قهرا اجمعینا

مدینه! کاروانى سوى تو با شیون آوردم‏ 
ره آوردم بود اشکى که، دامن دامن آوردم

مدینه! در به رویم وا مکن! چون یک جهان ماتم‏ 
ولى اکنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم!

اگر موى سیاهم شد سپید از غم، ولى شادم‏ 
که مظلومیت خود را گواهى روشن آوردم

اسیرم کرد اگر دشمن، بجان دوست خرسندم‏ 
به پایان خدمت خود را به نحو احسن آوردم

مدینه! یوسف آل على را بردم، و اکنون‏ 
اگر او را نیاوردم، از و پیراهن آوردم!

مدینه! از بنى هاشم نگردد با خبر یک تن؟ !  
که من از کوفه، پیغام سر دور از تن آوردم!

مدینه! اگر به سویت زنده برگشتم، مکن منعم‏ 
که من این نیمه جان را هم به صد جان کندن آوردم!

مدینه! این اسیریها نشد سد رهم، بنگر!  
چها با خطبه‏هاى خود به روز دشمن آوردم؟ !.

پاداش همراهى خوب

حارث بن کعب مى‏گوید: فاطمه دختر على بن ابى طالب، علیه السلام به من گفت: به خواهرم زینب علیها السلام گفتم: این مرد شامى که از شام به همراه ما آمد، شرائط خدمت را نیکو بجاى آورد، بجاست که او را صلتى و یا پاداشى دهیم.

زینب علیها السلام گفت: بخدا سوگند چیزى نداریم که به او هدیه کنیم بجز همین زیورها ! گفتم: همین‏ها را به او خواهیم داد!

فاطمه دختر على علیه السلام مى‏گوید: من دست بند و بازوبند خود را بیرون آوردم و خواهرم نیز چنین کرد! و آنها را براى آن مرد شامى فرستادیم و عذر خواسته و براى او پیغام فرستادیم که این پاداش همراهى خوب تو با ما است.

آن مرد شامى زیورهاى ما را باز پس فرستاد و گفت: اگر من براى دنیا هم این خدمت را کرده بودم پاداشى کمتر از این نیز سزاوار من بود، ولى بخدا سوگند که آنچه کرده‏ام براى خشنودى خدا بوده و به پاس خویشاوندى شما با رسول خدا بوده است .

بشیر در مدینه

کاروان آل البیت به جانب شهر مدینه رهسپار شد.

بشیر بن جذلم مى‏گوید: به آرامى مى‏رفتیم تا به شهر مدینه نزدیک شدیم، حضرت سجاد علیه السلام فرمود تا بار از شتران برداشته خیمه‏ها را برافراشتند و اهل حرم در آن خیمه‏ها فرود آمدند، امام على بن الحسین مرا طلبید و فرمود: خداى تعالى پدرت جذلم را رحمت کند که شاعرى نیکو بود، آیا تو را از شعر بهره‏اى هست؟ !

عرض کردم: آرى یابن رسول الله!

فرمود: هم اکنون وارد شهر مدینه شو! و خبر شهادت ابى عبد الله علیه السلام و ورود ما را به مردم ابلاغ کن!

بشیر گوید: بر اسب خویش سوار شدم و با شتاب وارد شهر مدینه شدم و به جانب مسجد نبوى رفتم، چون بدانجا رسیدم با صدایى بلند و رسا این اشعار را که مرتجلا سروده بودم، خواندم :

یا اهل یثرب لا مقام لکم بها 
قتل الحسین و ادمعى مدرار

الجسم منه بکربلا مضرج‏ 
و الرأس منه على القناة یدار

سپس روى به مردم کردم و گفتم: این على بن الحسین علیهما السلام است که با عمه‏ها و خواهرانش در بیرون شهر مدینه فرود آمده‏اند و من فرستاده اویم که شما را از ماجرایى که بر آنان رفته است آگاه سازم.

وقتى این خبر را به مردم رساندم، در مدینه هیچ زنى نماند مگر اینکه از خانه خود بیرون آمد در حالى که زارى مى‏کرد و مى‏گریست، و من همانند آن روز را به یاد ندارم که گروه بسیارى از مردم یکدل و یکزبان گریه کنند و بر مسلمانان تلختر از آن روز را ندیدم.

در آن هنگام شنیدم که بانویى براى حسین علیه السلام چنین نوحه سرائى مى‏کرد:

نعى سیدی ناع نعاه فاوجعا 
و امرضنی ناع نعاه فافجعا

فعینی جودا بالدموع و اسکبا 
وجودا بدمع بعد دمعکما معا

على من وهى عرش الجلیل فزعزعا 
فاصبح هذا المجد و الدین اجدعا

على ابن نبی الله و ابن وصیه‏ 
و ان کان عنا شاحط الدار اشسعا

پس از خواندن این ابیات، آن بانو به من گفت: اى مرد! مصیبت و اندوه ما را در سوگ حسین تازه کردى و زخمهایى را که هنوز التیام نیافته بود از نو چنان خراشیدى که دیگر امید بهبودى نیست، خداوند تو را بیامرزد، تو کیستى؟ !

گفتم: بشیر بن جذلم، مولایم على بن الحسین مرا فرستاد تا خبر ورودشان را به‏اهل مدینه بدهم، و او با اهل بیت ابى عبد الله در فلان نقطه فرود آمده است.

استقبال از کاروان کربلا

بشیر گوید: مردم مدینه یکپارچه بسوى کاروان حرکت کردند، و من نیز اسبم را بسرعت راندم و دیدم مردم همه راهها را با حضور خود سد کرده‏اند، بناچار از اسب

پیاده شدم و با زحمت از میان مردم گذشتم و خود را به خیمه‏هاى آل البیت رساندم.

على بن الحسین علیه السلام داخل خیمه بود، بیرون آمد و دستمالى در دست آن حضرت بود که اشک از رخسار مبارکش پاک مى‏کرد، مردى منبرى آورد و آن حضرت بر آن نشست و اشک از دیدگانش جارى بود، صداى مردم به گریه بلند شد و زنان ناله و زارى مى‏کردند و مردم از هر طرف به آن حضرت دلدارى و تسلیت مى‏گفتند، آن منطقه پر از شیون و فریاد شده بود، تا آنکه حضرت سجاد علیه السلام با دست خویش اشاره کرد که ساکت شوند و سپس این خطبه را ایراد فرمود:

خطبه امام سجاد علیه السلام

الحمد لله رب العالمین، مالک یوم الدین، بارى‏ء الخلائق اجمعین، الذی بعد فارتفع فی السموات العلى و قرب فشهد النجوى، نحمده على عظائم الامور و فجائع الدهور و الم الفجائع و مضاضة اللواذع و جلیل الرزء و عظیم المصائب الفاظعة الکاظة الفادحة الجائحة.

ایها القوم! ان الله و له الحمد ابتلانا بمصائب جلیلة و ثلمة فی الاسلام عظیمة، قتل ابو عبد الله الحسین علیه السلام و عترته و سبی نساؤه وصیته و داروا برأسه فی البلدان من فوق عالی السنان و هذه الرزیة التی لا مثلهارزیة.

ایها الناس! فای رجالات منکم تسرون بعد قتله؟ ! ام اى فؤاد لا یحزن من اجله؟ ام ایة عین منکم تحبس دمعها و تضن عن انهمالها؟ ! فلقد بکت السبع الشداد لقتله و بکت البحار بامواجها و السموات بارکانها و الارض بارجائها و الاشجار باغصبانها و الحیتان و لجج البحار و الملائکة المقربون و اهل السموات اجمعون.

یا ایها الناس! ای قلب لا ینصدع لقتله؟ ! ام ای فؤاد لا یحن الیه؟ ! ام ای سمع یسمع هذه الثلمة التی ثلمت فی الاسلام و لا یصم.

ایها الناس! اصبحنا مطرودین مشردین مذودین و شاسعین عن الامصار کأنا اولاد ترک و کابل من غیر جرم اجترمناه و لا مکروه ارتکبناه و لا ثلمة فی الاسلام ثلمناها، ما سمعنا بهذا فی آبائنا الاولین

ان هذا الا اختلاق .

و الله لو ان النبی صلى الله علیه و آله تقدم الیهم فی قتالنا کما تقدم الیهم فی الوصایة بنا لما ازدادوا على ما فعلوا بنا، فانا لله و انا الیه راجعون من مصیبة ما اعظمها و اوجعها و افجعها و اکظها و افظعها و امرها و افدحها فعند الله نحتسب فیما اصابنا و ما بلغ بنا فانه عزیز ذوانتقام.

حمد و سپاس خداوندى را سزاست که پروردگار عالمیان و مالک روز جزا و آفریننده همه خلایق است، آن خدایى که مقامش آنقدر رفیع است که گویا در بلندترین مرتبه آسمانها قرار گرفته ( و از دسترس عقل و فکر بلند پروازان بشرى بسیار دور است ) و آنقدر به آدمى نزدیک است که حتى زمزمه‏ها را مى‏شنود، او را بر سختیهاى بزرگ و آسیبهاى زمانه و آزار و حوادث ناگوار و مصائب‏دلخراش و بلاهاى جانسوز و مصیبتهاى بزرگ و سخت و رنج آور و بنیان سوز سپاسگزارم.

اى مردم! خداوند تبارک و تعالى، که حمد مخصوص اوست، ما را به مصیبتهاى بزرگى مبتلا کرد و شکاف بزرگى در اسلام پدید آمد، ابو عبد الله الحسین و عترتش کشته شدند! اهل حرم و کودکان او را اسیر کردند و سر مبارک او را در شهرها و بر نیزه گردانیدند! و این مصیبتى است که همانندى ندارد.

اى مردم! کدامیک از مردان شما بعد از شهادت او مى‏تواند شادى کند؟ ! یا کدام دلى است که به خاطر او محزون نباشد؟ ! و یا کدام چشمى است که بتواند اشک خود را نگاه دارد و آن را از ریختن باز دارد؟ ! هفت آسمان که داراى بنائى شدید است  در شهادت او گریستند، دریاها با امواجشان و آسمانها با ارکانشان و زمین از همه جوانب و درختان و شاخه‏هاى درختان و ماهیان و لجه‏هاى دریاها و فرشتگان مقرب و نیز ساکنان آسمانها تمام بر او گریستند.

اى مردم! کدامین دل است که از کشته شدن او از هم نشکافد؟ ! و یا کدامین دل است که براى او ننالد؟ ! یا کدامین گوش است که صداى شکافى را که در اسلام پدید آمده بشنود و کرد نشود؟ !

اى مردم! ما صبح کردیم در حالى که رانده شدیم، از هم پراکنده شدیم و از وطن خود دور افتادیم، گویا ما فرزندان ترک و کابل بودیم، بدون آنکه جرمى کرده یا ناپسندى مرتکب شده باشیم با ما چنین کردند، حتى چنین چیزى را در مورد نیاکان بزرگوار پیشین خود نشنیده‏ایم، « و این بجز تزویر نیست » .

بخدا سوگند که اگر رسول خدا به جاى آن سفارشها، به جنگ با ما فرمان مى‏داد، بیش از این نمى‏توانستند کارى انجام دهند! ! انا لله و انا الیه راجعون.چه مصیبت بزرگ و دردناک و دلخراشى و چه اندوه تلخ و بنیان کنى؟ ! از خدا اجر این مصیبت را که به ما روى آورده است، خواهانم که او پیروز و منتقم است.

صوحان بن صعصعه

در این هنگام، صوحان بن صعصعة بن صوحان عبدى از جاى برخاست ـ او مردى زمین گیر بود ـ و از امام عذر خواهى کرد که: پاهاى من علیل و ناتوان است.امام سجاد علیه السلام عذر او را پذیرفت و خشنودى خود را از او ابراز داشت و بر پدرش صعصعه درود فرستاد.

محمد بن حنفیه

بشیر مى‏گوید: محمد بن حنفیه از آمدن اهل بیت و شهادت برادرش حسین اطلاعى نداشت، پس از شنیدن، صیحه‏اى زد و گفت: بخدا سوگند که همانند این زلزله را ندیده‏ام مگر روزى که رسول خدا از دنیا رفت، این صیحه و شیون چیست؟ !

و چون سخت بیمار بود، کسى را قدرت آن نبود که ماجرا را به او بگوید، زیرا بر جان او بیمناک بودند.

محمد بن حنفیه در پرسش خود پافشارى کرد، یکى از غلامانش به او گفت: اى فرزند امیر مؤمنان ! برادرت حسین به کوفه رفت و مردم با او نیرنگ کردند و پسر عموى او مسلم بن عقیل را کشتند و هم اکنون او و اهل حرم و بازماندگانش بازگشته‏اند!

از آن غلام پرسید: پس چرا به نزد من نمى‏آیند؟ !

گفت: در انتظار تو هستند!

از جاى برخاست و در حالى که گاه مى‏ایستاد و گاهى مى‏افتاد و مى‏گفت: « لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم » ، و گویا این مصیبت را احساس کرده بود گفت: بخدا سوگند که من مصائب آل یعقوب را در این کار مى‏بینم.و مى‏گفت: « این اخی؟ این ثمرة فؤادی؟ این الحسین؟ » « برادرم کجاست؟ میوه دلم کجاست؟ حسین کجاست؟ » .

به او گفتند که: برادرت حسین علیه السلام در بیرون مدینه و در فلان مکان بار انداخته است، او را بر اسب سوار کردند و در حالى که خادمان او در جلو حرکت مى‏کردند او را به بیرون مدینه بردند، چون نگاه کرد و بجز پرچمهاى سیاه چیزى را ندید، پرسید:

این پرچمهاى سیاه چیست؟ ! بخدا قسم که فرزندان امیه، حسین را کشتند! !

پس صیحه‏اى زد و از روى اسب به زمین افتاد و از هوش رفت.

خادم او نزد امام زین العابدین علیه السلام آمد و گفت: اى مولاى من! عموى خود را دریاب پیش از آنکه روح از بدن او جدا شود.

امام سجاد علیه السلام به راه افتاد در حالى که پارچه‏اى سیاه در دست داشت و اشک دیدگان خود را با آن پاک مى‏کرد.امام، بر بالین عمویش محمد بن حنفیه نشست و سر او را به دامن گرفت.

چون محمد بن حنفیه به هوش آمد، به امام گفت: « یابن اخی! این اخی؟ ! این قرة عینی؟ ! این نور بصری؟» ! این ابوک؟ ! این خلیفة ابی؟ ! این اخی الحسین علیه السلام؟ !» «اى پسربرادرم ! برادرم کجاست؟ نور چشمم کجاست؟ پدرت کجاست؟ جانشین پدرم کجاست؟ برادرم حسین کجاست؟ » .

امام على بن الحسین علیه السلام پاسخ داد: « یا عماه! اتیتک یتیما »«عمو جان! به مدینه یتیم بازگشتم » و بجز کودکان و بانوان حرم که مصیبت دیده و گریانند دیگر کسى را بهمراه نیاورده‏ام.اى عمو! اگر برادرت حسین را مى‏دیدى چه مى‏کردى در حالى که طلب کمک مى‏کرد ولى کسى به یارى او نمى‏شتافت و با لب تشنه شهید شد؟ ! !

محمد بن حنفیه باز فریادى زد و از هوش رفت.

ورود به مدینه

اهل بیت علیهم السلام در روز جمعه هنگامى که خطیب سرگرم خواندن خطبه نماز جمعه بود، وارد مدینه شدند و مصائب حسین علیه السلام و آنچه را بر او وارد شده بود براى مردم بازگو کردند.

داغها تازه شد و باز حزن و اندوه آنان را فرا گرفت و در سوگ شهیدان کربلا نوحه سرایى کرده و مى‏گریستند و آن روز همانند روز رحلت نبى اکرم صلى الله علیه و آله بود که تمام مردم مدینه اجتماع کرده و به عزادارى پرداختند.

ام کلثوم علیها السلام در حالى که مى‏گریست وارد مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله شد و روى به قبر پیامبر صلى الله علیه و آله کرد و گفت: سلام بر تو اى جد بزرگوار من، خبر شهادت فرزندت حسین علیه السلام را براى تو آورده‏ام!

پس ناله بلندى از قبر مقدس رسول خدا صلى الله علیه و آله برخاست! و چون مردم این ناله را شنیدند بشدت گریستند و ناله و شیون همه جا را گرفت.

سپس على بن الحسین علیه السلام به زیارت قبر پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و صورت بر روى قبر مطهر نهاده گریست .

راوى گوید: زینب علیها السلام آمد و دو طرف در مسجد را گرفت و فریاد زد: یا جداه! من خبر مرگ برادرم حسین را آورده‏ام.و اشک زینب هرگز نمى‏ایستاد و گریه و ناله او کاستى نمى‏گرفت و هر گاه نگاه به على بن الحسین علیه السلام مى‏کرد، حزن و اندوه او تازه و غمش افزوده مى‏شد.

برخیز و حال زینب خونین جگر بپرس‏ 
از دختر ستمزده حال پسر بپرس

همراه ما به دشت بلاگر نبوده‏اى‏ 
من بوده‏ام، حکایتشان سر بسر بپرس

******************************

**********************************************************

******************************

گریه حضرت سجاد علیه السلام در مصائب شهید کربلا 

امام صادق علیه السلام فرمود: امام زین العابدین علیه السلام، چهل سال در مصائب پدر بزرگوارش گریست در حالى که روزها، روزه، و شبها بیدار بود و خدا را عبادت‏مى‏کرد، و گاهى وقتى خادم او افطار آماده مى‏کرد و نزد آن بزرگوار مى‏نهاد، حضرت در حالى که بشدت مى‏گریست به او مى‏فرمود: چگونه آب بنوشم در حالى که پدرم را با لب تشنه شهید کردند؟ !

خادم امام سجاد علیه السلام نقل مى‏کند: روزى دنبال حضرت به صحرا رفتم، امام علیه السلام روى تخته سنگى مشغول عبادت شد و سر به سجده گذارده فرمود: « لا اله الا الله حقا حقا لا اله الا الله تعبدا ورقا لا اله الا الله ایمانا و صدقا » و من شمردم که حضرت هزار بار این ذکر را در حالى که مى‏گریست در سجده تکرار فرمود، و چون از سجده سر برداشت به ایشان عرض کردم: مولاى من! آیا وقت آن نرسیده که کمتر گریه کنید؟

فرمود: واى بر تو! یعقوب پیامبر علیه السلام دوازده پسر داشت، یکى از آنها از جلوى چشم او پنهان شده بود، آنقدر گریست که مویش سپید، قدش خمیده و چشمش نابینا شد، حال آنکه من پدر و برادران و عموها و دیگر عزیزانم را روى زمین قطعه قطعه دیدم در حالى که سر به بدن نداشتند.

یک پسر گم کرد یعقوب از فراقش کور شد*چون نگریم من که یک عالم پدر گم کرده‏ام

و به قولى فرمود: من هرگاه یاد فرزندان فاطمه علیها السلام در روز عاشورا مى‏افتم و یا عمه‏ها و خواهرانم را مى‏بینم، داغم تازه مى‏شود و اشکم سرازیر مى‏گردد.

******************************

**********************************************************

******************************

امام سجاد (ع) و قیام مختار 

درباره مختار و انگیزه او در این قیام قضاوت‏هاى گوناگون شده است.تا آنجا که بعضى دانشمندان طبقه اول و دوم از شیعه در باره او نظر مساعدى ندارند.اما متأخران او را به نیکویى ستوده‏اند .مختار پس از قیام نافرجام سلیمان بن صرد (رئیس پشیمانان) شیعیان را فراهم ساخت.او میدانست اگر بخواهد جنبش شیعه به نتیجه برسد، باید یکى از خاندان پیغمبر آنرا رهبرى کند یا لا اقل جنبش به نام او آغاز شود.چه کسى براى این کار مناسب است؟ على بن الحسین ـ (ع) فرزند شهید آل محمد ـ و اگر او نپذیرد؟ محمد فرزند على بن ابى طالب عموى على بن الحسین (ع) .

مختار بهر دو تن نامه نوشت.امام على بن الحسین (ع) که بى وفائى عراقیان و رنگ پذیرى آنان را دیده بود و مى‏دانست بگفته پدر بزرگوارش این مردم « دین را تا آنجا مى‏خواهند که زندگانى خود را بدان سرو سامان دهند و هنگام آزمایش پاى پس مى‏نهند » به مختار پاسخ مساعد نداد و تنها تا آنجا که کار او با کیفر قاتلان پدرش مربوط مى‏شد کردار او را تصویب فرمود، چنانکه چون مختار سر عبید الله بن زیاد و عمر بن سعد را نزد او فرستاد امام به سجده رفت و گفت:

الحمد لله الذى ادرک لى ثارى من أعدائى و جزى الله المختار خیرا .یعقوبى نویسد: مختار سر عبید الله بن زیاد را نزد على بن الحسین (ع) به مدینه فرستاد و فرستاده خود را گفت: بر در خانه او بنشین، همینکه دیدى در خانه گشوده شد و مردم بدرون رفتند، بدان که هنگام غذا خوردن اوست، تو هم بدرون خانه برو!

فرستاده چنان کرد، و چون داخل خانه شد بانگ برداشت: اى خانواده نبوت و معدن رسالت و فرود آمد نگاه فرشتگان و منزل وحى! من فرستاده مختار پسر ابو عبیده هستم و این سر پسر زیاد است، براى شما آورده‏ام.با شنیدن این بانگ، فریاد از زنان بنى هاشم برخاست و چون امام سر عبید الله را دید، گفت دوزخ جاى او باد! بعضى گفته‏اند على بن الحسین (ع) را پس از مرگ پدرش جز آن روز خندان ندیدند.

و ابن عبدریه نوشته است: سر عبید الله را هنگامى نزد على بن الحسین (ع) آوردند که نیم روز بود و او ناهار مى‏خورد.چون سر را دید گفت: سبحان الله، کسى فریفته دنیا نمى‏شود مگر آنکه حق نعمت خدا در گردنش نباشد وقتى سر پدرم را نزد ابن زیاد آوردند غذا میخورد .

اما مسعودى نوشته است مختار نامه‏اى به على بن الحسین (ع) السجاد نوشت.در آن نامه او را امام دانست و خواست تا با آن حضرت بیعت کند و از او رخصت خواست تا دعوت خویش را آشکار سازد.مالى فراوان هم با نامه فرستاد.على بن الحسین (ع) مال را نپذیرفت و نامه او را پاسخ نداد و در مسجد پیغمبر او را ناسزا گفت. ممکن است قسمت اخیر را ناخشنودان از مختار افزوده باشند، ولى آنچه مسلم است امام در مورد دعوت براى رهبرى شیعیان، روى خوش به مختار نشان نداده است.

در روایتى که از منهال بن عمرو است گوید: سالى به حج رفتم و على بن الحسین (ع) را دیدم .پرسید:

ـ حرملة بن کاهل چگونه به سر مى‏برد؟

ـ او را در کوفه زنده دیدم.امام دستهاى خود را بالا برد و گفت:

خدایا گرمى آهن را بدو بچشان! خدایا گرمى آتش را بدو بچشان! چون بکوفه‏رسیدم حرمله را نزد مختار آوردند.وى فرمود تا دست و پاى او را بریدند، سپس او را بآتش سوزاندند.

******************************

**********************************************************

******************************

امام سجاد (ع) و واقعه حره 

ظهر الفساد فى البر و البحر بما کسبت أیدى الناس

چنانکه دیدیم واکنش حادثه کربلا نخست با آمدن اسیران به کوفه پدید گردید.با همه سختگیرى پسر زیاد در حوزه حکومت خود، و ترساندن مردمان از مخالفت با یزید، باز از آن مردم نیمه مرده، و ستم پذیرنده خرده گیرى دیده شد.روزى که پسر زیاد در مسجد، خطبه خواند و ضمن گفته‏هاى خود یزید و تبار او را ستود و حسین (ع) و پدران او را دشنام داد، عبد الله بن عفیف از مردم أزد که مردى پارسا ولى نابینا بود بر خاست و سخن را در دهان او شکست .دشنام‏هائى را که بخاندان پیغمبر داد بدو و آنکه او را به حکومت گماشته است، بر گرداند .مأموران دولت خواستند عبد الله را خاموش و دستگیر سازند، تیره ازد به حمایت وى در آمد و جنگى در گرفت  هر چند این درگیرى سرانجام به سود عبید الله پایان یافت، ولى بهر حال مقدمه‏اى براى اعتراض‏هاى دیگر گشت.

در شام نیز چنانکه دیدیم آثار ناخشنودى پدید گشت، تا آنجا که یزید از روى ناچارى بظاهر خود را یکى از ناخشنودان از کشته شدن پسر دختر پیغمبر نشان داد، و گناه را به گردن عبید الله پسر زیاد افکند.اما واکنش حادثه در حجاز بیشتر از عراق بود.عبد الله پسر زبیر که از آغاز حکومت یزید خود را به مکه رسانیده این شهر را پایگاه خویش ساخته بود، و مردم را به بیعت خود مى‏خواند، فاجعه محرم را دستاویزى استواربراى نکوهش یزید دید.وى در خطبه‏اى عراقیان را پیمان شکن و نامردم خواند و حسین علیه السلام را به بزرگوارى و تقوى و عبادت ستود.

مدینه نیز با آنکه در این سال در اداره ولید بن عتبة بن ابو سفیان بود، خاموش نماند، طبرى چنانکه روش اوست در باره ناآرامى این شهر چیزى ننوشته است.اما عوض شدن سه حاکم آن در ظرف دو سال وضع غیر عادى را نشان میدهد.

طبرى نوشته است: پسر زبیر از درشت خوئى حاکم مدینه ـ ولید بن عتبه ـ به یزید شکایت کرد و از او خواست تا حاکمى نرم خو بدانجا بفرستد و یزید، عثمان بن محمد بن ابو سفیان را به حکومت آن شهر فرستاد اما بعید بنظر میرسد پسر زبیر در چنان موقعیتى با یزید نامه نگارى کند آن هم بر سر عوض کردن حاکم مدینه.آنچه به حقیقت نزدیکتر مى‏نماید اینستکه یزید به شیوه پادشاهان خود کامه جوان نمى‏خواست مردان کار آزموده را بر سر کار بگذارد بدینجهت جوانان نورس را بحکومت مى‏فرستاد و آنان چون مردم را چنانکه باید نمى‏شناختند، در اداره حکومت در مى‏ماندند .و عثمان چنانکه طبرى نویسد جوانى نورس و کار نیازموده بود.

بهر حال سبب هر چه بوده است، مقدم حاکم تازه بر او و مردم شهر مبارک نیفتاد، عثمان به گمان خویش خواست کفایتى نشان دهد، و بزرگان مدینه را از خود و یزید خشنود و حوزه حکومت را آرام سازد.

گروهى از فرزندان مهاجر و انصار را بدمشق فرستاد تا خلیفه جوان را از نزدیک ببینند و از بخشش‏ها و مرحمت‏هاى وى برخوردار گردند.

یزید چنانکه نوشته‏ایم تربیت دینى نداشت، بلکه میتوان گفت تربیت نیافته بود.پدرش در کودکى وى بخاطر خشمى که بر مادر او گرفت، مادر و فرزند را به بیابان فرستاد و یزید در قبیله و درون خیمه بزرگ شد.

آنچه در آنجا آموخت همان بود که صحرانشینان عرب مى‏آموزند، گشاده زبانى، شعر نیکو سرودن و بشکار رفتن.پس از آنکه بحکومت رسید و دستگاه پر تجمل معاویه را صاحب شد، بجاى اندوختن معلومات به نگاهدارى سگ و یوز و بوزینه‏ پرداخت.میگسارى و قمار نیز سرگرمى دیگر او بود .گذشته از این عیب‏ها چنانکه طبیعت چنین حکومت‏ها مى‏خواهد، سالمندان تجربه آموخته گرد او را خالى کردند، و گروهى جوان چاپلوس و مال اندوز او را در میان گرفتند که آنچه میگفت و میکرد بر او آفرین مى‏خواندند.

در سندها از سرجون مشاور رومى او نامى به میان آمده است.آیا این مرد ترسا در نهان، واژگون شدن حکومت یزید را که نام مسلمانى داشت مى‏خواست، که او را چنان بد آموزى میکرد...؟ خدا میداند.

آنچه با اطمینان خاطر میتوان گفت اینست که یزید از کار اداره حوزه پهناور مسلمانى چیزى نمیدانسته است.آن شتاب و سخت گیرى در بیعت گرفتن از پسر دختر پیغمبر، آن فاجعه دلخراش در محرم سال شصت و یک از آن زشت‏تر باسیرى گرفتن خاندان رسول (ص) و بردن آنان بکوفه و در آوردن به شام، همه اینها رفتارى است که ناپختگى بلکه نابخردى او را نشان میدهد .

بدتر از همه، اینکه چون حاکم مدینه فرزندان مهاجر و انصار را نزد او فرستاد یزید آنان را چنان پذیره شد که گوئى گروهى از همسالان خود و یا هم بازیان دوره کودکیش را نزد او آورده‏اند.او اگر اندک خردى داشت یا اگر مشاورانى کار آزموده نزد او مى‏بودند، باید در مدتى که مهمانان در کاخ او و در مهمانى او هستند رفتارى سنجیده داشته باشد.آنچه خلاف آئین مسلمانى است نکند، بلکه بظاهر خود را مسلمانى پاى بند دین نشان دهد.اما او نه دین را مى‏شناخت نه مردم را.

مدینه پس از هجرت پیغمبر اسلام بدان شهر، مرکز حکومت اسلامى شد.پس از پیغمبر تا سال سى و پنجم هجرى پایگاه خلافت بود و سه خلیفه زندگانى خود را در آن شهر بسر بردند.چون على علیه السلام کوفه را مقر حکومت خود ساخت، مدینه باز هم رونق علمى و دینى خود را از دست نداد.گروهى از بزرگان مهاجر و انصار در آنجا زیستند و مردند، و سپس فرزندان آنان جاى ایشان را گرفتند.از آغاز هجرت موجى از پرهیزگارى شهر را فرا گرفت و بیش و کم همچنان پایدار بود.

یزید مى‏بایست این مردم را بشناسد و روزى چند خویشتن دار شود.اما چنین‏نکرد.نمیدانم رخت پوشانیدن بر بوزینه و سوار کردن او بر خر و بمسابقه فرستادن او با اسبان، در همین روزها بود و یا نه، بهر حال داستانى است که سبک سرى او را نشان میدهد.چنانکه مسعودى نوشته است یزید را بوزینه‏اى بود پلید، که در مجلس شراب او حاضر مى‏شد و بر بالش تکیه میداد.این بوزینه خرى وحشى داشت که رام وى کرده بودند.روزى بوزینه را بر خر نشاندند و با اسبان بمسابقه فرستادند، و خر بوزینه از اسبان یزید پیش افتاد و برنده مسابقه گردید یکى از شاعران شام در این باره گفته است:

تمسک أبا قیس بفضل عنانها*فلیس علیها إن سقطت ضمان

ألا من رأى القرد الذى سبقت به*جیاد أمیر المؤمنین إتان

نوشته‏اند این شعرها را یزید خود سروده است و باید چنین باشد چه غرس النعمه، در پایان داستان گفتگوى ابن هبیره و زیاد بن عبید حارثى نویسد:

زیاد گفت چون نزد مروان رفتم از من پرسید گفتگوى تو و ابن هبیره بر سر چه بود؟ گفتم در اینکه آیا کنیه بوزینه ابو قیس است یا الیمن.مروان خندید و گفت درست است مگر این نیست که امیر المؤمنین یزید گفته است «تمسک أبا قیس بفضل عنانها...

یزید نمایندگان شهر مدینه را حرمت نهاد و به آنان بخشش فراوان کرد و به یکى از ایشان (منذر بن زبیر) صد هزار درهم بخشید، اما تربیت پست و کردار زشت او از دیده مهمانان پوشیده نماند.آنان چون به شهر خود باز گشتند در مسجد پیغمبر فریاد برداشتند و به بد گوئى از یزید پرداختند و گفتند ما از نزد کسى مى‏آئیم که دین ندارد، مى‏مینوشد.طنبور مى‏نوازد و سگ بازى مى‏کند، شب را با مردمان پست و کنیزکان آوازه خوان بسر میبرد.ما شما را گواه مى‏گیریم که او را از خلافت خلع کردیم.

مردم شهر با عبد الله بن حنظله (غسیل الملائکه) بیعت کردند و بنى امیه راکه شمار آنان به هزار تن مى‏رسید، نخست در خانه مروان پسر حکم بمحاصره افکندند، سپس از شهر بیرون راندند.در این روزهاى پر گیر و دار مروان نزد عبد الله بن عمر رفت و از او خواست تا خانواده وى را نزد خود نگاهدارد، عبد الله نپذیرفت .مروان چون از حمایت او مأیوس شد پناه به على بن الحسین (ع) برد و گفت من خویشاوند توام، مى خواهم که خانواده من با خانواده تو باشد.على بن الحسین با بزرگوارى خاص خود خواهش او را قبول فرمود و کسان مروان را همراه با زن و فرزند خود به ینبع فرستاد و مروان همیشه از این کرامت سپاسگزار بود.اینکه طبرى نوشته است:

على بن الحسین با مروان دوستى قدیمى داشت  بر اساسى نیست.مروان ـ هیچگاه به بنى هاشم روى خوش نشان نداده است.بنابر این جائى براى دوستى او با على بن الحسین نبوده، طبرى میخواهد جوانمردى را که خاندان هاشم از حد اعلاى آن بر خوردار بوده‏اند نادیده بگیرد و آنرا بحساب دوستى شخصى بگذارد.

بارى خبر شورش مردم مدینه به دمشق رسید و یزید را سخت خشمگین ساخت.نخست خواست کار این شهر و کار مکه و سر کوبى پسر زبیر را بعهده عبید الله بن زیاد واگذارد، اما عبید الله نپذیرفت و گفت بخاطر این فاسق نمیتوانم قتل حسین و شکستن حرمت کعبه را در گردن بگیرم.

اگر این گفتار از پرداخته‏هاى داستان سرایان نباشد، و براستى عبید الله چنین سخنى بر زبان آورده، باید گفت، او چون از یزید دور اندیشى بیشترى داشت، میدانست که پایان حکومت سفیانیان نزدیک است و گرنه عبید کسى نبوده است که از گناه (هر چند هم بزرگ باشد) بیمى بخود راه دهد.یزید انجام مأموریت را از عمرو بن سعید حاکم پیشین مدینه طلبید، او نپذیرفت و گفت من دست خود را بخون قریش آلوده نمیکنم.بگذار کسى که بیگانه است این کار را عهده‏دار شود.

یزید ناچار مسلم بن عقبه را که پیرى ناتوان بود و در بیمارى بسر مى‏برد با لشکرى روانه مدینه ساخت.مسلم شهر را محاصره کرد و از سوى حره واقم  بر سر مردم‏شهر رفت و گفت: شما را سه روز مهلت میدهم اگر تسلیم شدید مدینه را میگذارم و به سر وقت ابن زبیر به مکه میروم و گرنه معذور خواهم بود.

مردم شهر ایستادگى کردند ولى سرانجام شکست خوردند و تسلیم شدند.مسلم سه روز شهر را باختیار سپاهیان خونخوار شام گذاشت تا آنچه خواهند بکنند.سپس مردم مدینه را میان دو چیز آزاد گذاشت: 1ـ اقرار کنند که بنده زر خرید یزیدند و او هر اختیارى درباره آنان دارد.2ـ کشته شوند.

گروهى شرط او را نپذیرفتند و کشته شدند، و بسیارى نیز پذیرفتند.تنها کسانى که بدون شرط از گزند وى ایمن ماندند على بن الحسین (ع) و على بن عبد الله عباس بودند.چرا مسلم على بن الحسین را نکشت؟ یا از او بدان صورت که خود گفته بود بیعت نگرفت؟ اسناد در این باره هم‏آهنگ نیست.

طبرى نوشته است هنگامى که یزید، مسلم بن عقبه را به مدینه مى‏فرستاد بدو گفت: على بن الحسین (ع) در کار شورشیان دخالتى نداشته است، دست از او بازدار و با وى به نیکوئى رفتار کن! و نویسد چون على بن الحسین (ع) نزد مسلم رفت، مسلم گفت: أهلا و مرحبا، سپس وى را بر تخت و مسند خود نشاند و گفت این خبیث‏ها (مردم مدینه!) نگذاشتند بکار تو برسم.امیر المؤمنین سفارش تو را بمن کرده است.پس از لختى درنگ گفت: شاید کسان تو ترسیده باشند؟ على بن الحسین (ع) گفت آرى!

مسلم دستور داد چهارپاى او را زین کردند و او را سوار کرد و به خانه باز گرداند

مؤلف کشف الغمة نیز نوشته است: مسلم على بن الحسین (ع) را حرمت نهاد و استر خویش را براى او زین کرد و گفت ترا ترسانیدیم؟ ! على بن الحسین (ع) او را سپاس گفت و چون از خانه وى بیرون رفت، مسلم گفت: این مرد علاوه بر خویشاوندى که با رسول خدا دارد خیرى است که در او شرى نیست

ابن ابى الحدید نویسد: مسلم از مردم مدینه بیعت گرفت که برده یزیدند، جز على بن الحسین (ع) که او را حرمت کرد و بر تخت خود نشاند و همچون برادر امیر المؤمنین از او بیعت گرفت  عبارت شیخ مفید نیز چنین است و اضافه دارد که مسلم گفت امیر المؤمنین مرا سفارش کرده است که حساب تو را از دیگران جدا سازم و نیز نوشته است که بدو گفت اگر در دست ما چیزى بود چنانکه سزاوار هستى ترا صله میدادم

اما طبرى در روایت دیگر آورده است که: « چون على بن الحسین خواست نزد مسلم برود عبد الملک و پدرش مروان را در دو سوى خود قرار داد و نزد وى رفت، چون بر مسلم در آمد مروان نوشیدنى خواست و اندکى نوشید سپس آنرا به على بن الحسین (ع) داد چون على ظرف را در دست گرفت مسلم گفت:

ـ از نوشیدنى ما میاشام!

على بن الحسین (ع) لرزان قدح را نگاه داشت، مسلم گفت:

ـ با این دو تن آمده‏اى؟ .بخدا اگر واسطه تو آنان بودند ترا میکشتم.اما امیر المؤمنین سفارش تو را بمن کرده است و بمن گفت تو بدو نامه نوشته‏اى، حال اگر مى‏خواهى بیاشام

و ابن اثیر نیز همین روایت را از آن مأخذ یا مأخذ دیگر برداشته است.

یعقوبى نوشته على بن الحسین (ع) به مسلم گفت: یزید مى‏خواهد با تو بچه شرطى بیعت کنم؟

ـ بیعت برادر و پسر عمو!

ـ اگر مى‏خواهى بیعت کنم که برده او هستم بیعت خواهم کرد!

ـ چنین تکلیفى را بتو نمى‏کنم!

و چون مردم دیدند على بن الحسین (ع) چنین گفت، گفتند او که فرزند رسول خداست چنین مى‏گوید چرا ما با او به چنین شرط بیعت نکنیم

این گزارش و گزارش‏هاى آخر که از طبرى نوشتیم بطور قطع دروغ است و احتمالا سالها بعد کسانى از بزرگزادگان مدینه که پدرانشان از بیم جان با مسلم با چنان شرطى بیعت کردند آنرا برساخته‏اند تا کار گذشتگان خویش را نزد مردمان موجه جلوه دهند.چرا دروغ است؟ چون رفتارى که على بن الحسین درباره خانواده مروان کرد از چشم بنى امیه و شخص یزید و مأمور او مسلم، پوشیده نبود.

نیز على بن الحسین (ع) از آغاز شورش خود را کنار کشید و با مردم همداستان نگشت، چون پایان کار را میدانست.بنابر این مسلم دستور نداشته است که او را آزار دهد، بلکه مأمور بوده است بدو نیکوئى کند.از آن گذشته چنانکه نوشتیم یزید از کشتن حسین بن على (ع) پشیمان شده بود و بهیچوجه نمى‏خواست خود را بد نام‏تر سازد.پس مسلما در باره على بن الحسین (ع) سفارش کرده است.بنابر این آنچه مفید و ابن شهر آشوب و طبرى در روایت نخستین خود نوشته‏اند درست مى‏نماید.

مسعودى نوشته است: مسلم از مردم مدینه بیعت گرفت که برده یزید هستند و هر کس نپذیرفت کشته شد.جز على بن الحسین (ع) و على بن عبد الله بن عباس

ابن اثیر نویسد: چون نوبت بیعت به على بن عبد الله بن عباس رسید حصین بن نمیر گفت خواهرزاده ما نیز باید مانند على بن الحسین بیعت کند

نیز مسعودى نوشته است على بن الحسین (ع) به قبر پیغمبر پناه برده بود و دعا میکرد و او را در حالى نزد مسلم بردند که بر وى خشمگین بود و از او و پدرانش بیزارى مى‏جست.چون على بر او در آمد و چشم مسلم بدو افتاد، لرزید و برخاست و او را نزد خود نشاند و گفت حاجت خود را بخواه، و هر کسى را على بن الحسین (ع) شفاعت کرد نکشت این گفته نیز درست بنظر نمیرسد چه از خونخوارى مسلم بعید است به شفاعت على بن الحسین (ع) از کشتن کسى چشم بپوشد.آنچه مسلم است اینکه مسلم بدستور یزید نه تنها امام را تکلیفى دشوار نکرده بلکه او را حرمت نهاده است.اما حصین بن نمیر چنانکه یزید گفته بود همراه لشکر میرفت تا اگر مسلم از بیمارى جان نبرد او فرمانده لشکر باشد. ـ و سرانجام هم چنین شد ـ بنابر این دور نیست که وى میانجى على بن عبد الله بن عباس شده باشد.نوشته‏اند در حادثه حره امام على بن الحسین (ع) چهار صد خانواده از عبد مناف را در کفالت خود گرفت و تا وقتى که لشکر مسلم در مدینه بود هزینه آنانرا مى‏پرداخت.

و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات أو قتل انقلبتم على أعقابکم و من ینقلب على عقبیه فلن یضر الله شیئا

واقعه حره را باید یکى از حادثه‏هاى شگفت و در عین حال اسف ناک در تاریخ اسلام دانست، و برگى سیاه است که امویان بر دفتر کار خود افزودند.مردى که خود را جانشین پیغمبر میداند رخصت مى‏دهد شهر پیغمبر، مدفن او، و مرکز حکومت اسلام و محل سکونت مردم پارسا و شب زنده‏دار، براى مدت سه روز در اختیار لشکریان دیوسیرت وى قرار گیرد، تا هر چه میخواهند ببرند و هر کار که مى‏خواهند بکنند.چه مردان پرهیزکار در آن چند روز کشته شد؟ چه حرمت‏ها بر باد رفت، چه بى حرمتى‏ها که از آن درنده خویان سر زد، قلم از نوشتن آن شرم دارد، بى دینى امیر و مأمور بجاى خود، راستى جامعه مسلمان آنروز چگونه آن نامسلمانى و بلکه نامردمى را دید و خاموش ماند؟

یزید چنانکه نوشتیم از مسلمانى چیزى نمیدانست، در این سخن تردیدى نباید کرد، سربازان او هم همینکه شنیدند فرمانده اعزامى دست آنان را گشوده است شهر و آنچه را در آن بود مفت خود دانستند، اما مسلمانان اطراف چرا خاموش ماندند؟ پس از حادثه مدینه، شام، مصر و عراق تکانى نخوردند و عکس العملى جز نفرین نشان ندادند آنهم در گوشه و کنار و پنهان از دیده مأموران دولت و سپاهیان شام.گروهى بسیار ازتابعین (طبقه بعد از صحابه) از پسران مهاجر و انصار در مکه بسر میبردند، اینان چرا بر نخاستند و مردم را بریزید نشوراندند؟ و بیارى مسلمانان مدینه نیامدند؟ گیریم که مردم مدینه حق بر خاستن علیه حکومت را نداشتند، گیریم که حکومت اسلامى بر طبق اختیارات خود اجازه داشته که شورشیان را بر جاى خود بنشاند، اما قتل عام شهر با کدامیک از ابواب فقه اسلامى تطبیق میکند؟ هنوز از مرگ پیغمبر بیش از پنجاه سال نگذشته بود، گروهى از مردم هفتاد ساله که در شهرهاى مسلمان‏نشین بسر مى‏بردند محضر او را دیده و سیرت او را پیش چشم داشتند.هنوز حرمت شهر پیغمبر در چشم زمامداران پس از وى از خاطر پنجاه سالگان نرفته بود و سى سالگان به بالا زهد و تقواى على را فراموش نکرده بودند.اینان چرا حادثه کربلا را در سال پیش و قتل عام مدینه را در آن سال دیدند .و لب فرو بستند؟ چرا باید چنین رویدادهاى غم‏انگیز یکى پس از دیگرى رخ دهد؟ کشتن فرزندزاده پیغمبر و اسیرى زنان و فرزندان او، ویران ساختن مدینه و بى‏حرمتى بزنان و دختران مسلمان، این حادثه‏ها بنظر شگفت و بلکه ناممکن میرسد.و شاید کسانى باشند که بگویند که بگویند تاریخ نویسان عصر عباسى خواسته‏اند چهره حکومت فرزند ابو سفیان را هر چه زشت‏تر نشان دهند.اما حقیقت اینست که در مدت این پنجاه سال جامعه اسلامى رنگ مسلمانى را از دست داد و خصلت و خوى جامعه عربى پیش از اسلام را گرفت.چرا چنین شد؟ علت یا علت‏هاى آنرا در کتاب پس از پنجاه سال نوشته‏ام و چنانکه در کتاب دیگر گفته‏ام (27) ، این انگیزه‏ها در طول پنجاه سال اثر یا اثرهایى در جامعه حجاز، عراق و شام بجاى گذاشت که پدید آمدن چنین حادثه‏ها براى مردم طبیعى مینمود.

در این لشکر کشى امیر و مأمور هیچیک از فقه اسلام آگاهى نداشتند، و اگر داشتند خود را برعایت آن ملزم نمى‏دانستند.اسلام براى این مردم افزار قدرت بود نه قانون اجراى احکام خدا و اگر بظاهر خود را مسلمان نشان میدادند براى فریفتن مسلمانان بود، شگفت‏تر اینکه نوشته‏اند مسلم پس از پایان کار مدینه گفته است:

« خدایا.پس از شهادت به یگانگى تو و نبوت محمد (ص) هیچیک از کارهایم را که کرده‏ام، باندازه کشتار مردم مدینه دوست نمى‏دارم و در آخرت بمزد هیچ عملى چون‏این کار چشم نخواهم دوخت

مسلم در این مأموریت نود و اند سال داشت و به اصطلاح پایش لب گور رسیده بود، چنانکه کار خود را به پایان نرساند و به مکه نارسیده مرد.او از کسانى است که از مسلمانى تنها به نام آن بسنده کرده‏اند، و ظاهر قرآن و حدیث را به سود خود بر میگردانند تا مجوزى براى زشت کارى آنان باشد.وى از اخلاص کیشان معاویه بود و در صفین فرماندهى پادگان او را بر عهده داشت

محتملا او این حدیث را شنیده بود که پیغمبر (ص) فرموده است: خدایا! کسیکه بر مردم مدینه ستم کند و آنانرا بترساند او را بترسان و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردمان بر او و در باره مدینه مى‏فرمود: خدایا هر کس درباره مردم این شهر قصدى بد کند، او را همچون نمک در آب بگذار  و یا اینکه فرمود که در مدینه کسى، کسى را نکشد، براى جنگ سلاح ندارد، و یا اینکه فرمود بار خدایا ابراهیم مکه را حرم قرار داد و من مدینه را حرم قرار میدهم .که خونى در آن ریخته نشود و براى پیکار جنگ افزار بر ندارند و برگ درخت آنرا جز براى خوردن دام نریزند

آرى شنیده بود ولى هنگامیکه میدید، کسى که خود را جانشین پیغمبر میداند، فرزند او را مى‏کشد و دختران او را گرد شهرها میگرداند و کسى بر او خرده نمیگیرد چرا او از ویران ساختن شهر پیغمبر بیمى بخود راه دهد؟

مسلم پس از سرکوبى مردم مدینه و فرونشاندن آشوب، رو به مکه نهاد تا کار پسر زبیر را نیز پایان دهد، لیکن در بین راه مرد.و چنانکه یزید دستور داده بود حصین بن نمیر فرماندهى لشکر او را بعهده گرفت.حصین مکه را محاصره کرد.منجنیق‏ها را نصب کردند و شهر را زیر پرتاب سنگ گرفتند.در این گیرودار آتش در خانه کعبه افتاد و علت آن آتش سوزى را گوناگون نوشته‏اند.در حالیکه مکه در محاصره بسر مى‏برد، خبرمردن یزید بمردم شهر و محاصره کنندگان رسید.فرمانده سپاه شام که نمیدانست براى چه کسى باید بجنگد، با پسر زبیر بگفتگو پرداخت، که آماده است بیعت او را بپذیرد، بدان شرط که با او به شام برود.چون عبد الله شرط او را نپذیرفت، حصین با سپاهیان خویش به شام بازگشت.

گویا وى میخواست پسر زبیر را به شام بکشاند تا اگر کار او سامانى یافت، در کنار وى باشد و گرنه در آنجا او را بکشند و شر مخالفى را از سر خود باز کند.

در پایان این فصل مناسب است حدیثى را که مجلسى از روضه کافى آورده است بنویسم.

این حدیث از طریق ابن محبوب از ابو ایوب از یرید بن معاویه از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود:

یزید بن معاویه در سفر حج به مدینه رفت.در آنجا مردى از قریش را خواست و بدو گفت: آیا اقرار میکنى که بنده من هستى؟ اگر بخواهم ترا مى‏فروشم و اگر نه نگاهدارم؟ مرد گفت:

ـ یزید! بخدا سوگند تو در قریش از من شریف‏تر نیستى پدرت نیز چه در جاهلیت و چه در اسلام از من گرامى‏تر نبود چگونه چنین اقرار کنم؟

ـ اگر اقرار نکنى تو را خواهم کشت.

ـ کشتن من از کشتن حسین مهم‏تر نیست.یزید دستور کشتن او را داد.سپس على بن الحسین (ع) را طلبید و با او همان سخنان را گفت، على بن الحسین (ع) پاسخ داد:

ـ اگر چنان اقرار نکنم مرا مانند مردى که امروز کشتى خواهى کشت، ـ آرى!

ـ چنانکه مى‏خواهى اقرار میکنم مى‏خواهى مرا بفروش و مى‏خواهى نگاه دار!

ـ این براى تو بهتر بود خونت ریخته نشد و از شرافتت نکاست

اگر در انتساب روضه به کلینى تردید نکنیم، تردید در این حدیث بجاست.بلکه این حدیث بى گمان دروغ است.مجلسى نیز به نقطه ضعف آن توجه کرده است.یزید مدت سه سال حکومت کرد و از شام بیرون نرفت تا به سفر حج و رفتن بمدینه و گفتگوى او با على بن الحسین (ع) چه رسد.

بودن چنین حدیث و مانند آن در کتاب‏هاى دانشمندان طبقه اول از محدثان نشان میدهد که آنان بیشتر به نقد روایتى حدیث‏ها توجه داشته‏اند و کمتر به نقد آن از جهت درایت پرداخته‏اند .به نظر مى‏رسد این حدیث را نیز فرزندان کسانى ساخته‏اند، که پدرانشان از بیم جان با پسر عقبه چنان بیعتى کردند اما یکى از راویان عمدا یا سهوا جاى مسلم بن عقبه را با یزید عوض کرده است.

******************************

**********************************************************

******************************

******************************

**********************************************************

******************************

 

 


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
تعداد بازديد :
تاريخ : پنج شنبه 15 آبان 1393برچسب:شهادت,حضرت,امام,سجاد,

******************************

**********************************************************

******************************

« شهادت جانگداز اسوه زهد و عبادت،صبر و استقامت تسلیت باد »

 

******************************

************************************************************

******************************

 


برچسب‌ها:
ارسال توسط س - م
آخرين مطالب
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد